#رعیت_خان
#نویسنده_سارا_بانو
#پارت_13
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و پشت نرگس وارد خونه شدم.
از الان فهمیده بودم نرگس یه نقشه شوم توی سرش هست که اینقدر زود بیخیال من شد!
تو دلم دعا به خوشی تموم شه!
شب نرگس یه لحظه هم نزاشت بیکار بمونم و خوب از خجالتم در اومد.
با خستگی آخرین لباس هم آب کشیدم و ایستادم.
از بس سرپا نشسته بودم کمرم صاف نمیشد.
با سختی لباسها رو آویزون کردم و وارد خونه شدم.
از سرما موهای تنم سیخ شده بود، مطمئن بودم امشب از درد میمیرم!
دوساعت تو سرما اون بیرون لباس شستم باید هم منتظر یه سرماخوردگی توپ باشم.
تا اومدن بابا از استرس تموم ناخونام رو جویدم.
با شنیدن صدای در نرگس تشر زد.
_برو در رو برای بابات باز کن ببینم.
با پاهایی که میلرزید آروم رفتم بیرون.
در رو باز کردم و خودم پشت در پنهون شدم که صدای بابا بلند شد.
_نرگس بیا اینجا ببینم، این دخترهی خیره سر نیومد؟
لبخند تلخی رو لبم نشست، اگه من نیومده بودم اون اصلا دنبال من نمیومد؟
خب معلومه که نه، یک عمر بزور من رو تحمل میکرد حالا که با پاهای خودم گم شده بودم چرا باید میومد دنبالم!
نفس عمیقی کشیدم و از پشت در اومدم بیرون، و با گستاخی زدم به صورت مات و مهبوتش و گفتم:
_سلام بابا.
ناخودآگاه دستش رفت بالا و سیلی دردناکی رو گونم زد، از درد چشمام رو محکم روهم فشار دادم و هیچی نگفتم.
_به من نگو بابا احمق، تا الان کدوم گوری بودی هان؟
لبم رو از داخل گاز گرفتم و سعی کردم جلوی زبونم رو بگیرم.
_من میخواستم برگردم ولی تو چنگل گم شده بودم بابا.
_درس عبرت شد برات.
با صدای نرگس با نفرت برگشتم سمت نرگس، عوضی مثلاً قول داده از دست بابا نجاتم میده.
بابا هم مثل نرگس بدون اینکه حالم رو بپرسه رفت داخل، آهی کشیدم و وارد خونه شدم.
با چشم ابرویی که نرگس اومد، رفتم تو آشپزخونه برای بابا چای آماده کنم.
با دیدن چای آماده نفس راحتی کشیدم و بعد از ریختن بردم برای بابا، هنوز نرسیده بودم بهشون که با شنیدن صداشون متوقف شدم.