#روایت_اولین_اربعین
🔻صاحبخانه همیشه حواسش به مهمان هست
🔹مسیر پر از عشق
🔸پدرم بارها تنهایی رفته بود به پیادهروی اربعین. میآمد و برایمان تعریف میکرد. تا اینکه قرار شد من و خواهرانم هم با ایشان برویم. سه خانم و یک آقا. من فکر میکردم خیلی سخت باشد؛ اما...
🔸ده روز مانده بود به اربعین، سر شب از شهرمان حرکت کردیم به سمت مرز. به کرمانشاه که رسیدیم آدرس مسافرخانه میگرفتیم که آقایی گفت بیاید برویم منزل ما. آمده بود تا زائر ببرد. ما هممان گریهمان گرفت. فکر نمیکردیم جایی پیدا شود تا استراحت کنیم.
از مرز که رد شدیم حس عجیبی در دلم بود؛ حس ذوق. اول رفتیم نجف. بعد از زیارت راهی کربلا شدیم. طی مسیر من چندبار چیزی دلم خواست و چند قدم جلوتر یک موکب همان را نذر میداد! خیلی برام عجیب بود!
🔸در مسیر آنقدر از همه پذیرایی کردند آنقدر بهمان محبت کردند... تمام مسیر پر از عشق بود. هر کس هرچیزی داشت برای نذری آورده بود .
پدرم گفت این شماها هستید که دارید مرا میبرید نه اینکه من شما را...
🔸همه چیز خود به خود مهیا میشد. انگار ما را در بغلشان گرفته بودند و میبردند. با وجود سختیهای معمولی که هر سفری با خودش دارد؛ اما این سفر تمام مسیرش پر از زیبایی بود. آدم از این همه عشق و زیبایی حیرت میکرد.
دعا میکنم بازهم قسمت بشود بروم.
روایت
#ارسالی از: مهسا تقیزاده نصیری
🆔
@ArbaeenIR
📌
www.arbaeen.ir