شیخ حسن علی نخودکی اصفهانی در مشهد امام رضا مینشست و گره باز میکرد مردم صف میکشیدن، به یکی نبات و یکی انجیر خشک میداد.
یک آقایی که بچه مریضی داشت. خودش میگه که من این چیزها را قبول نداشتم. زنش به زور او را به حرم میبره. در حرم این پیرمرد را نگاه میکردم و در دلم مسخره میکردم که او دیوانه است و دیوانهتر از او آنهایی هستند که صف کشیدهاند.
🔸️ پیرمرد که سرش خلوت میشه به او میگه نزد او بیا. به او میگه نگران نباش، فرزندت خوب میشه. من از امام رضا علیه السلام میخوام فرزندت خوب شه. تو هم یک کاری بکن. نمازت را تا آخر عمر اول وقت بخون. من قبول کردم، و در دلم گفتم پیرمرد خل است. بیرون اومدم ناگهان دیدم فرزندم سالم از حرم بیرون آومد. از آن روز همه نمازهامو را اول وقت میخوانم.
🔹️ زمانی که تونل کندوان را میساختند من مسئول ساختن تونل بودم. روزی رضاخان برای بازدید آمده بود. نزدیک اذان ظهر شد. شروع کردم به خواندن نمازم. وسط نمازم دیدم صدای پا میاد. دیدم آمد بالای سرم ایستاد، فهمیدم که رضاخانه
🔸️ نمازم را تمام کردم و سلام کردم. رضاخان گفت تو نماز میخوانی؟ گفتم بله گفت همیشه نماز میخوانی؟ گفتم بله،گفت نفهمیدی من میام؟ گفتم چرا فهمیدم.
گفت چرا خواندی؟ گفتم من به یک پیرمردی قول دادم...
🔹️ رضاخان یک سیلی به فردی که آنجا ایستاده بود زد و به او گفت کسی که نماز میخواند دروغ نمیگوید. کسی که دروغ میگوید تو هستی. کسی که نماز میخواند در کارش کم نمیگذارد.
او میگه بعدها فهمیدم که زیر آبم را زده بودند. آمده بود من را از آنجا بیرون کند، اما نماز نجاتم داد.
"استاد عزیزی "
@arbaeeniy_yaran