📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° محمدتا ته غذاش رو با اشتها خورد تموم که شد سرش رو اورد بالا یه چیزی بگه که غذاش پرید تو گلوش. آب پرتقالشو سمتش دراز کردم و: _عه عه نگاه کن خب یواش تر . اب پرتقال رو ازم گرفت و نوشید و گفت : چه خبر از دانشگاه؟ _هیچی خبر خیر +درس میخونی دیگه؟ _اره بابا کلافه شدم +کی کلاس داری دیگه؟ _صبح تا ظهر فردا +اها. با شنیدن صدای بوق ماشین بابا محمد از جاش بلند شد خواست بره که پاش به صندلی گیر کرد و یه وری شد و داشت میافتاد که با خنده گفتم: _چیه؟ترسیدی؟ +نه عزیزم ترس چرا روشو تکوند و رفت سمت در پشتش رفتم بابا تو حیاط پارک کرده بود بابا درو باز کرد و وارد شد که با دیدن محمد تعجب کرد هیجان زده دستشو دراز کرد سمتش و باهم دست دادن بعدش هم بابا محکم بغلش کرد و روبوسی کردن. از اینکه بابا مثل من محمد رودوست داشت خوشحال بودم.با بابا سلام کردم ورفتم تو آشپزخونه تا براشون چای بریزم ظرفها رو جمع کردم وگذاشتم تو سینک تو چهارتافنجون چای ریختم و گذاشتم تو سینی وبا قندبراشون بردم. حالا مامان هم به جمع دو نفره ی شده بود.کنارمحمد رومبل نشستم. با بابا حرف میزدن داشت میگفت کجا بودن و چیکار کردن حرفای محمد که تموم شد بابا گفت : _اقا محمد وقتی ما دلمون انقدر برات تنگ میشه،فاطمه چی میکشه واقعا؟ انقدرتنها نذار این بچه رو تغییر رفتار بابا تو صحبت با محمد کاملا واضح بود. مطمئن بودم چیزایی که باعث شده بود من جذب محمد بشم بابا رو هم جذبش کرده. گاهی انقدر بهش علاقه نشون میداد که بهش حسادت میکردم. اخه این یه چیز کاملا غیر عادی بود . تو یه نگاه همه جذبش میشدن. رسولی که انتظار شبای سه شنبه ی با محمد رو میکشیدکه باهم برن هیئت. محمد همونقدرکه رومن تاثیر گذاشته بود رو بقیه هم تاثیر داشت. رسولی به خاطرش ریش گذاشت. هیئتی شد. شوهر ساراعاشق محمدشده بود . اصلا یه چیز عجیبی بود. با تکون محمد از افکارم بیرون اومدم که گفت: +آقاجون صداتون میکننا! مامان گفت: +بچم بیچاره.ذوق کرده تازه شوهرشو دیده. با حرف مامان خندیدم و گفتم: _عجبا!! منو سوژه میکنین؟ جانم آقاجونِ آقا محمد؟ بفرمایید! بابا با لحن شیرینی ادامه داد: +میگم وقت هایی که اقا محمد هست بیشتر بیاین خونه‌ی ما! _چشم. به من چرا میگین به محمد بگین. بابا داشت حرف میزد که تلفن محمد زنگ خورد. صبر کرد تا حرف بابا تموم شه. زنگ گوشیش قطع شد و دوباره شروع کرد به زنگ خوردن که بابا گفت: +بیا نمیذارن بچه دو دقیقه راحت یه جا بشینه. اقا محمد جواب بده. محمد از بابا عذر خواهی کردو پاشد رفت سمت در با مامان صحبت میکردم که محمد با عجله اومد سمتمون رو به بابا عذر خواهی کرد و گفت: +حاج آقا !کلید کشوی هیئت دست منه. بچه ها یه چیزی میخوان که تو اون کشوعه اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم‌ مادر از شما هم ممنون. بابا پا شد و گفت: +این چه حرفیه.راحت باشین برید به سلامت محمدلبخند زدوگفت: پس فاطمه خانم شماهم بیا مات گفتم: +خب تو برو کارتو برس دوباره برگرد دیگه.من با عجله نمیتونم حاضر شم. حرفم تموم نشده مامان واسم چشم و ابرو اومد. رفتم بالاتواتاق و وسایلام و ریختم تو کولم که داشت میترکید. سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین. محمد اومد سمتم وکوله روازدستم گرفت. با مامان اینا خداحافظی کردیم و رفتیم. محمد به محض نشستن سوییچ زد وپاشو رو پدال فشرد و ماشین حرکت کرد... کلیدرو که به بچه ها رسوندیم رفتیم سمت بازار‌. محمددم یه میوه فروشی شیک نگه داشت. باهم پیاده شدیم،رفتیم تو مغازه‌ محمد از موزوخیاروسیب وپیازو سیب زمینی وپرتقال کلی خرید. پولش رو که حساب کرد دوباره باهم نشستیم تو ماشین. چند تا کوچه بالاتر دم یه فروشگاه گنده نگه داشت باهم رفتیم و چیزایی که واسه خونه لازم بود رو خریدیم چون یخچالِ خونه کاملا عاری از هرگونه جسم خارجی بود تو کتاب سیره ی حضرت فاطمه خونده بودم از که ایشون از حضرت علی چیزی درخواست نمیکردن که مبادا ایشون نتونن تهیه کنن و خجالت بکشن من هم سعی میکردم تا جایی که بتونم درحدخودم رعایت کنم محمدکه نگاهم رودیدرفت سمت طبقه های خوراکی چندتا بسته پاستیل وچیپس وپفک وکلی خوراکی های دیگه ریخت تو سبدوبرگشت همه ی خریدهارو گذاشت رومیزتا فروشنده حساب کنه‌ نزدیک من شدوگفت: +چیز دیگه ای که نمیخوای؟ گفتم نه با صورتی که خستگی ازش فریاد میزد، خندید داشتم نگاهش میکردم که محمد با صدای فروشنده برگشت کارت کشید و پولش رو حساب کرد باهم نایلون های خرید رو بردیم توماشین. بہ قلمِ🖊 🧡 💚