📙 مذهبی 🌼 به زینب آن‌قدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود. نمیدونستم چرا انقدر بیقراری میکنه ولی حال منم از صبح یه جور دیگه ای شده بود یه حس دیگه ای داشتم با وجود تمام استرسی که داشتم وصحنه هایی که هر روز از جلو چشام میگذشت روز سختی رو گذرونده بودم ظرفا رو میشستم که یهو یاد یه چیزی افتادمو گفتم:میگم ریحانه ریحانه:جان؟ فاطمه:امروزچندمه؟ ریحانه:بیست و سوم فاطمه:عه؟ ریحانه:اره چطور؟ فاطمه:ازچند روز دیگه باید برم دانشگاه. ریحانه:ای بابا اسیر میشی که! فاطمه:اره به خدا خسته شدیم. ریحانه:چی میشه این یکی دوسال هم تموم بشه بره پی کارش راحت بشی! فاطمه:اوووووف مگه اینکه خدا از زبون تو بشنوه. ریحانه از جاش بلند شدو گفت میره تو اتاق زینب بخوابه منم رفتمو روی تخت دراز کشیدم. تا روی تخت دراز کشیدم سِیلی از فکر و خیال به ذهنم هجوم اورد دوباره دلم پر از آشوب شده بود. تاچشمامو میبستم صحنه های بد جلوی چشام نقش میبست از صبح دلهره ی عجیبی داشتم ولی عادی بود یه و سه تا خوندم ولی کفایت نکرد. خوابم نمیبرد!! رفتم گرفتمو دو رکعت خوندم. بعد ازنماز و خوندم. حالم بهتر شده بود حالا آروم تر بودم. از روی اپن یه قرص پِراپِرانول برداشتمو گذاشتم تو دهنم و با یه لیوان اب قورتش دادم. دوباره رفتم سر جام و دراز کشیدم این بار نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد. با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم یازده و ربع بود. به زور به خودم تکونی دادمو رفتم سمت تلفن. فاطمه:الو بابا:سلام بابا خوبی؟صُبحِت بخیر. فاطمه:خوبم بابا جون صبحِ شمام بخیر. بابا:کجایی عزیزم؟ فاطمه:خونه خودم. بابا:چرا نمیای اینجا؟ فاطمه:چرا میام امروز یکم کار داشتم خونه. بابا:اهان خیلی خوب من کارت دارم اگه میتونی زودتر خودتو برسون اینجا. فاطمه:الان؟ بابا:اره هرچی زودتر بهتر. فاطمه:چَشم. بابا:قربونت خداحافظ. فاطمه:خداحافظ. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم رفتم تو اشپزخونه و چایی گذاشتم بعدش هم برگشتم سمت اتاق تا ببینم ریحانه و زینب در چه حالیَن ریحانه که وسط اتاق غش کرده بود زینب هم اروم روی تختش خوابیده بود ریحانه رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم خودمم رفتم تا میز رو بچینم کره و مربا و پنیر و نون رو گذاشتم رو میز و منتظر شدم چایی دم بکشه. هنوزخوابالود بودم نشستم روی صندلی که ریحانه هم اومد پیش من. فاطمه:بابا زنگ زد گفت بیا خونه کارت دارم ریحانه:چیکار؟ فاطمه:نمیدونم نگفت. ریحانه:وا!! فاطمه:اره برا خودمم عجیب بود یعنی چه کاری میتونه داشته باشه؟ ریحانه:نمیدونم. فاطمه:پس زودتر بخور بریم ببینیم چی شده. ریحانه:باشه ولی من سر راه پیاده میشم میخوام برم خونه. فاطمه:چرا؟ ریحانه:یه سری کار دارم راستی داروها و مدارک پزشکی داداش خونه است میخوای برات بیارم یا بریزمشون دور؟ فاطمه:مدارک چی؟ ریحانه:مدارک پزشکی قلبش و اینا دیروز صبح داشتم کمدا رو مرتب میکردم زیر کمد تو چمدون قدیمی مامان پیداش کردم! فاطمه:عه؟نه نندازشون خیلی مهمن اونا اگه یه وقت لازم بشه روند درمانش عقب میافته خدایی نکرده‌. ریحانه:عهه زبونتو گاز بگیر نکنه لازم بشه دردش داداشمو کشت این چند مدت چیزی نگفته بود؟درد نداشت؟ فاطمه:به من که راجع به درداش چیزی نمیگه ولی هر وقت پرسیدم جریانش چی بوده و اینا میگه بعد عمل دیگه خوب شده یه مدت قرصاشو میخورد ولی الان چند وقتیه که اصلا حتی نمیره سراغشون الحمدلله. ریحانه:اها پس خدارو شکر! فاطمه:میگم ریحانه؟چرا محمد قلبش اینجوری شد؟ ریحانه:هیجده سالش که بود بابا اینا فهمیدن ناراحتی قلبی داره خدارو شکر زود متوجه شدن چون داداش بیچاره خیلی اذیت میشد هیچی دیگه بعد صبر کردن عملش کنن و اینا که بعدشم که مامان اونجوری شد تا اینکه همین دو سه سال پیش شد که عملش کردن خدارو شکر والا منم دقیق نمیدونم چیزی‌. اون موقع بچه بودم فقط یادمه خیلی اذیت میشد از درد برا همینم خیلی اذیتش کردن واسه جذب تو سپاه بیچاره داداشم. فاطمه:اره خیلی اذیت میشد اون اولین باری که رفتم هیئتشون ازش تشکر کنم بابت اون روز...وقتی بهش گفتم نمیبخشمت و به حضرت زهرا میسپرمت حالش بد شد اقا محسن میگفت حرص نخور و نمیدونم تازه عمل کردی...خوب یادم نمیاد ولی یادمه بعد از اون شب همه ی حواسم پیشش بود نمیدونستم ازش بدم میاد یا چی ولی حس عجیبی بهش داشتم...! ریحانه:محمد از اون شب به من چیزی نگفته بود ولی اره وقتی اسم حضرت زهرا میاد دگرگون میشه خودت که میشناسیش دیگه خودت باید بری تا تهش که چرا حالش بد شد. فاطمه: آره رو خیلی دوست دارم همیشه حس میکنم محمدُ از اون دارم. ریحانه:گفته بود بهت هر شب استغاثه به حضرت زهرا میخوند تا بابات راضی بشه؟ فاطمه:آره! با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتا