📙 🌼 چشمام به در هواپیما دوخته شده بود که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون و بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجرهاییه که سر من اوردی! در هواپیما باز شد هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود دستمو از تو دست بابا و سارا در آوردم دقیقا روبه روی تابوت بودیم از تو هواپیما که اوردنش بیرون همه ی آرزوهام پرپر شد همه دنیا به چشمام سیاه شد سیاه تر از همیشه. به احترام حضور محمدم سجده کردم روی زمین. لرزش بدنم به وضوح احساس میشد. از روی زمین بلندم کردن. به قولم عمل کرده بودم روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم همونی محمد واسم خریده بود روی سرم بود. محمد رو همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه. از خودم خسته بودم از اشکام خسته بودم از اینکه نمیتونستم خوب نگاش کنم خسته بودم دلم میخواست باهاش حرف بزنم قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاش کنم. آدمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سرم بود. زیر لب گفتم:خدایا خودمو به خودت میسپرم. به من صبر بده. دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلومو ببینم‌ انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش. کارشون که تموم شد گذاشتنش تو آمبولانس قرار بود ببرنش قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن. میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینمو ببوسمش... میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟ اخه نامرد انقد بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم. دنیا برام کما بود کنار تابوتش نشستم.‌‌‌‌‌‌وقتی سر تابوت رو برداشتن جلو دهنمو گرفتم که صدای جیغمو نامحرم نشنوه یه صورت مظلوم مظلوم تر از همیشه... منی که تو عمرم تو تشییع جنازه هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟ به زور دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کئلنا عَباسَک یا زینب بهش بسته بودن. دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم کنار گوشش گفتم:تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم شهادتت مبارک. آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگام نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشاتو یه بار دیگه محمد تو رو خدا چشماتو باز کن ببینم چشماتو دلم واسشون تنگ شده. آقا محمدم موهات چرا پریشونه؟ آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟ محمد تو رو خدا پاشو ببینم قد و بالاتو تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو یه بار دیگه صدام کن به خدا همه ی نَفَسَم رفت. محمد زینبت بی قراری میکنه. محمد زیر چشمات کبوده نکنه پهلوتم شکسته؟محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه. الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای. مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم. سلام منم به خانم برسون. مرتضی دوستت دارم! دستمو گذاشتم رو مژه هاش مثل همیشه بلند خوشگل و پرپشت تو این حالتم چشاش دلبری میکرد‌‌‌ چه رازی داشت تو چشماش؟ فاطمه:خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه... آقامحمد چرا چشات خوشگل تر شده؟ لابد چشمات امام حسینو دیده ‌آره؟ دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم. کل چادرم از اشک چشمام خیس بود. ابروهاشو با انگشت شصتم مرتب کردم. انقدر اطرافم رو شلوغ میکردن که کلافه شده بودم آخرشم نزاشتن باهاش خلوت کنم هر کی بالا سرش جیغ میکشید. بابا خم شد و پیشونیشو بوسید به موهاش دست کشید و زد به صورتش. مامان ریحانه علی و محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش.‌‌ خواستم بگم زِینَبَمَم بیارن باباشو ببینه که چشمم افتاد به محسن که با گریه پای محمد رو بوسید و گفت:داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون. نمیدونستم اصلا زینب دست کیه اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن؟ به صورت محمد زل زدم با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود. خم شدم چشماش و روی ابروهاشو بوسیدم. تو دهنش پنبه گذاشته بودن. ادمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش بشم که مرگشو نبینم ادمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و... از گریه به سرفه افتاده بودم. هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن. خیلی دلم براش تنگ شده بود حق داشتم که بعد از اینهمه وقت سیر نگاهش کنم ولی نمیزاشتن... دستمو گذاشتم رو محسانش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش اروم گفتم:به آرزوت رسیدی محمدم خلاصه خیلی عاشقتم. وقتی برگشتم دیدم زینب رو آوردن! پارچه ی سبز کنار صورت محمد رو کشیدن به صورتش دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش! زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش آروم شده بود... ✍فا