😌 🌈 -ریحانه خانم؟ آروم برگشتم و نگاهش کردم، چیزی نگفتم -چرا؟ بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: -چرا؟! -چی چرا؟؟ -شما دعا کردید که شهید نشم؟! سرم رو پایین انداختم -وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت، یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم… حس کردم سبک شدم… جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد، هیچکس. چشمام بسته بود. تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم… اما در باغ بسته بود… از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد… صدای خنده سید ابراهیم، صدای خنده سید محمد، صدای خنده محمدرضا، خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت… نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری! گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش… یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم، دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن. شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! آخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده، اونوقت… اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم – آقا سید فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشی، میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟ -الانم که برگشتم هم فرقی نداره. خواهر، اون نامه، اون حرفها همه رو فراموش کنین. من دیگه اون اقا سید نیستم… -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!! -نمی بینید؟؟من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم… حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم! نمیتونم رانندگی کنم. برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من می خواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟! -این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست، نظر شما هم برای خودتون -لازم نیست کسی بهم ترحم کنه -میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره … عین، شین، قاف… -لااله الا الله… به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید -اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد… من هم آروم آروم اتاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اتاق رو بستن. -مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان زهرا: خاله، جان این خانم… این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود -اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه -دیگه دیگه صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم، دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود مادر سید گفت دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی… پسرم از اون روز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد،