🍃🌸🍃🌸🍃 ... به «اَشهدُ اَنَّ علی وَلی الله» که رسیدم، ناگهان صدای انفجار شدیدی آمد. موج انفجار باعث شد مقداری حالت تهوع و گیجی پیدا کنم. من هنوز زنده و فکر کنم سالم بودم بقیه بچه ها هم همه سالم بودند. فقط قیافه هایمان دیدنی بود. در اثر انفجار باران خاک و گل و خورده علوفه بود که روی سرمان ریخت. مدتی طول کشید تا همه چیز آرام شود. خنده ای همراه با تعجب کردیم از این وضعیت. حیدر رفت تا ببیند جهنمی کجا اصابت کرد!؟ برگشت و با هیجان به من گفت: «تو دیگه کی هستی؟» گفتم:«مگه چی شد؟» گفت:«پسر خیلی خدا باهات همراه و هوای خانواده ات رو داره!» گفتم:« چرا؟» گفت:«جهنمی دقیقا پشت خاکریز، همین قسمتی که تو هستی منفجر شده و چاله ای بزرگ ایجاد کرده. دقیقا جلوی خودت و کمتر از ۲ متر فاصله. از لطف خدا پشت خاکریز خورده». هنوز از موج انفجار گیج و منگ بودم ولی خودم را سالم نشان می‌دادم تا بچه ها نگران من نشوند. کم کم حالم بهتر شد. ابراهیم آمد کنارم، نگاهی به سرتا پایم انداخت تا مطمئن شود سالم هستم. من را مثل برادرش دوست داشت و نگران بود. چندین بار این را بیان کرده بود. البته این موضوع دو طرفه است و من هم همین حس را نسبت به او داشتم. با خودم فکر می‌کردم و حسرت میخوردم که فقط چند قدم تا شهادت فاصله داشتم. نمیدانم خداوند چه چیزی را می خواهد به من نشان دهد؟ 🔻ادامه دارد... ─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─ 🎁 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 🔗 | @arefanemojahed 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما