____🍃🌸🍃🌸🍃____ رفتم بالای تل البرنه، ابراهیم را صدا زدم. هوا ابری و تاریکی مطلق بود. باران هم نم نم می بارید. وضعیت بالای تل خیلی وحشتناک بود. خمپاره‌ها و۲۳ های دشمن امان نمی دادند و یک لحظه قتل نمی شدند. تعداد نیروهایی که روی تل مانده بودند به زور به ۱۲ نفر می رسید. از چهار طرف ما را می زدند. بالای تل دو ردیف خاکریز کوتاه بود که از اصابت ترکش ها جلوگیری می کرد از شانسی که داشتیم خمپاره‌ها همه جا می‌خورد الا بین دو خاکریز جلو و عقب که از آنجا تردد می کردیم‌. بالاخر ابراهیم را پیدا کردم، دستم را گرفت و دور تا دور آنجا را نشانم داد و وضعیت را برایم تشریح کرد. مدام به نیرو ها تاکید می کردیم که پراکندگی و فاصله بین خودشان را حفظ کنند. آتش دشمن خیلی سنگین بود. ابراهیم گفت:« حیدر تا یک ساعت پیش اینجا بود و به خاطر خستگی و فشار کار رفت مسجد ورودی البرنه تا هم نمازش را بخونه و هم استراحت بکنه.» تا قبل از اینکه وضعیت بالای تل را ببینم فکر میکردم جای ابراهیم امن است و سخت‌تر از ماموریت من نیست؛ اما اشتباه میکردم. حتی نگه داشتن روحیه و حفظ نیروها در این وضعیت کار راحتی نبود اما ابراهیم با استفاده از قدرت مدیریت و فرماندهی خوبی که در طی سالها مطالعه و تجربه کسب کرده بود به خوبی توانست از عهده این وظیفه برآید‌. 🔻ادامه دارد... ─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─ 🎁 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 🔗 | @arefanemojahed 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما