محفظههای شیشهای «آخرین دیدار»
وقتی پسرم خبر داد، محمدحسین در بیمارستان خاتمالانبیاء بستری است، خانه برایم مثل زندان شد، مادرش هم اصرار داشت که همین امروز برای دیدن محمدحسین به تهران برویم این شد که با حاج خانم و دو پسرم محمدعلی و محمدشریف به طرف تهران حرکت کردیم.
اینقدر نگران بودیم که نفهمیدیم مسیر راه کرمان تا تهران را چطور سپری کردیم، دلم هزار راه میرفت و افکار جورواجور ذهنم را خسته کرده بود از طرفی نگران همسرم بودم تصمیم گرفتم، طوری برنامهریزی کنم تا خودم محمدحسین را ندیدم، مادرش را بالای سرش نبرم چون حدس میزدم، حالش خیلی وخیم باشد.
ما را به اتاقی که مجروحان شیمیایی در آن بستری بودند، راهنمایی کردند، از دور دیدم که محمدحسین درون محفظهای شیشهای روی تخت خوابیده، سر و صورتش به خاطر مواد شیمیایی سوخته بود، نزدیک که شدم فقط با اشاره سلام و علیکی کرد و با برق چشمان نیمه بازش محبتش را به ما رساند.
معلوم بود که دیگر رمقی برایش نمانده اشک از چشمان من و برادرش سرازیر شد و ما بیش از او بیرمق شدیم، کمی بالای سرش ایستادیم که متوجه شدیم او دیگر نفس نمیکشد و با آرامش خاصی جان به جان آفرین تسلیم کرد.
او منتظر بود تا ما را ببیند و برود، اول گمان کردیم اشتباه میکنیم پرستارها را صدا زدیم، دورش جمع شدند و بعد از معاینه شهادت او را تایید کردند
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
#شهیدانه
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093