『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
💐 بسم رب الشهدا و الصدیقین 💐 # هنوز_سالم_است #قسمت_هفدهم محمدرضا یاد تاسوعا افتاد ؛ بچه‌ها تشن
💐 بسم رب الشهدا و الصدیقین 💐 بعدازظهر بود که زنگ خانه ،نگاه مادر را سمت در کشاند . هشت ماه بود که منتظر محمدرضا بود . 240 روز بود که هیچکس از او خبری نیاورده بود .😔😔 پشت در بچه‌های سپاه بودند با یک آلبوم زیر بغل آمدند و نشستند ، کمی مقدمه چیدند و بعد گفتند : « حاج خانم ! این عکس ها را نگاه کن ببین میتوانی محمدرضا را بشناسی . »😓😢 آلبوم پر بود از عکس رزمنده هایی که اسیر شده بودند .چشم هایشان و دست هایشان را بسته بودند و ازشان عکس گرفته بودند . صلیب سرخ عکس ها رو فرستاده بود . مادر دلش می خواست تنها بود تا زار زار گریه کند . هر صفحه را که ورق می زدند ، دلش از جا کنده می شد 😞😞 صفحه آخر بود که عکس محمدرضایش را دید . چشم هایش را بسته بودند و لب هایش خشک خشک بودند😣😣 . مادر طاقت نیاورد و بی اختیار گفت : « مادر فدای لب تشنه ات بشوم . آب بهت ندادند مادر ؟! 😭😭😭» و اشک مثل سیل بهار جاری شد .😓😭😭 یک تابوت خالی را که دورش پرچم ایران🇮🇷🇮🇷🇮🇷 پیچیده بودند و رویش پر از گل بود🌺🌺🌹🌹🥀🥀 ، آوردند . همه سیاه پوشیده بودند . تابوت روی دوش سنگینی نمی کرد . رفتند تا گلزار ، قطعه ی 2 دست چپ . یک قبر خالی نشان مادر دادند و گفتند : « اینجا مزار شهید محمدرضا شفیعی است . 😭😭😭» جنگ تمام شد و اسرا برگشتند . میرزایی هم پیام محمدرضا را برای مادر آورد . چند سال بعد که راه کربلا باز شد ، قرار شد اول خانواده ی شهدا را راهی زیارت کنند . مادر ساکش را بست . نشانی محمدرضا را هم برداشت و راه افتاد . بالاخره توانسته بودند مأمور عراقی را با پول راضی کنند و مخفیانه راهی قبرستان کاظمین شدند . روی سنگ قبر شماره ی 127 نوشته بودند :« محمد رضا شفیعی .» حالا مادر حرف های چند ساله ی دلش را می خواست در چند دقیقه برای پسر رشیدش نجوا کند ؛ _ محمدرضا جان مادر ! عزیزدلم سلام ! 😭😭 قربان قد و بالایت بشوم . این جا چه کار می کنی😭😭؟ دلم برایت تنگ شده بود مادر 💔😭😭 لب تشنه ات را دیدم آخرش آبت دادند یا نه😫😩 ؟ دورت بگردم مادر ! در خانه جایت خالی است . غریب افتاده ای اینجا . مگر مادر نداشتی که ... (الهی بمیرم برای این مادر و مادران شهدا 😭😭😭 ) بعد از تبادل اسرا ، نوبت تبال جنازه ها رسید . قرار شده بود هر چه از بقایای پیکر شهدا مانده تحویل بدهند . بعثی ها رفتند سراغ قبر ها . یکی شان هم قبر محمدرضا بود 😭 . با بیل و کلنگ خاک ها را کنار زدند .... به دنبال چهار تکه استخوان بودند ، اما پیکر محمدرضا صحیح و سالم بود 😳😳😍😍 ، رشید و چهار شانه . هیچ چیز تکان نخورده بود ؛ موهایش ، پوستش ، مژه اش ، محاسن پرش ، حتی زخم تنش . انگار چند دقیقه پیش شهید شده بود . عکس ها و مدارک را مطابقت دادند . خبر به گوش صدام رسید . 😒😒 گفته بود جنازه را تحویل ندهید . محمدرضا را سه ماه تمام زیر آفتاب داغ عراق گذاشتند😔 ولی هیچ اتفاقی نیفتاد 💪💪 پودر تجزیه و آهک روی بدن و صورت محمدرضا ریختند ، نه سوخت ، نه پودر شد ، فقط کمی تغییر کرد . رنگ پوستش سفید بود ، سبزه بامزه شد 😍😍 به هر دری می زدند ، رسواتر می شدند 😂😂😒😒 . صلیب سرخ در جریان بود و ایران هم مدرک داشت ؛ مجبور شدند محمدرضا را تحویل بدهند ؛ « و مَکروا مکرُ اللّه وَ اللّهُ و خیرُ الماکرین » سال 1381 بود . عصر مادر تلویزیون را روشن کرده بود و نشسته بود روی تخت که شنید : « 570شهید سرفراز از خاک عراق به آغوش میهن بازگشتند. » دل مادر به تپش افتاد .💗💗💓💓 زنگ خانه را که زدند دوید ، آیفون را برداشت و بی سلام گفت : « محمدرضا یم را آورده اید»🙄😳😍😍 آن هایی ک پشت در بودند زبانشان بند آمد . در باز شد و داخل خانه رفتند . از سپاه بودند . متعجب به مادر نگاه می کردند که مادر گفت ؛_ سه شب پیش خواب دیدم که پدر محمدرضا آمد تا دیوار خانه را که خراب شده بود ، تعمیر کند. یک قناری سبز هم با خودش آورده بود. بیدار که شدم فهمیدم که محمدرضایم را می آورند . منتظر بودم .😥😥😢😢 محمدرضا آمده بود و حالا دیگر آن قبر خالی در گلزار شهدا یک مهمان عزیز داشت ... پایان کتاب هنوز سالم است 🌺🌺🌺🌸🌸🌸🌼🌼🌼🌹🌹🌹