📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
🗓 #قـسمت دهم
🖍بیاختیار همراه با آنها حركت كردم. لحظهای بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يک بيابان ديدم! #اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اينجا نبود. من در يک لحظه# صدها موضوع را ميفهميدم و# صدها نفر را ميديدم! آن زمان كاملا متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. ؟اما احساس خيلی خوبی داشتم. از آن دردِ شديدِ چشم راحت شده بودم.# پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلی عالی بود.
#من شنيده بودم كه دو # مَلَک از سوی خداوند هميشه با ما هستند، # حالا داشتم اين دو مَلَك را ميديدم. # چقدر چهرهٔ آنها زيبا و دوست داشتنی بود. # دوست داشتم هميشه با آنها باشم. ما با هم در وسطِ يک بيابانِ كويری و خشک و بیآب و علف حركت ميكرديم. # كمی جلوتر چيزی را ديدم! روبهروی ما يک ميز قرار داشت كه يک نفر پشتِ آن نشسته بود. # آهسته آهسته به ميز نزديک شديم! به اطراف نگاه كردم. سمت چپِ من در دور دستها، چيزی شبيهِ سراب ديده ميشد. اما آنچه ميديدم سراب نبود، 🔥شعلههای آتش بود! # حرارتش را از راه دور حس ميكردم. # به سمت راست خيره شدم. در دور دستها يک باغِ بزرگ و زيبا، يا چيزی شبيهِ 🌵جنگلهای شمالِ ايران پيدا بود. # نسيمِ خنكی از آن سو احساس ميكردم. به شخصِ پشتِ ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. # ميخواستم ببينم چه كار دارد. # اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكسُالعَملی نشان ندادند. # حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوانِ پشتِ ميز يک📖 كتابِ بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!📓😥
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات#ما_ملت_امام_حسینیم#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093