‌‌‌ 🌹بسم رب الشهدا🌹 محمدحسین به ائمه اللهی با اینکه از لحاظ سنی جوان بود اما مانند یک پدر برای بچه‌های اطلاعات زحمت میکشید🌷 به آب و غذایشان رسیدگی می کرد🌾 مراقب نماز و عبادات شان بود🤲🏻 ماموریت های شان را زیر نظر می گرفت و خلاصه مانند یک پدر دلسوز احساس مسئولیت داشت و از آنها مراقبت می کرد 💚 وقتی قرار بود بچه‌ها برای شناسایی بروند خودش قبل از همه می‌رفت محور را بررسی می‌کرد ،بعد بچه‌ها را تا اواسط راه همراهی می‌کرد و محور را تحویلشان می‌داد🙏 تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن حرکت می‌کرد می‌آمد و اول محور منتظرشان می‌نشست گاهی کنار آب،گاهی روی تپه یا هر جای دیگری فرقی نمی‌کرد ساعتها منتظر می ماند تا برگ گردند💓 وقتی کار شناسایی طول می‌کشید و یا اتفاقی برای بچه ها می افتاد و با تأخیر برمی‌گشتند مثلاً به سنگر کمین بر می‌خوردند یا نشان یا راه را گم می کردن و یا هر اتفاق دیگر در همه این احوال "محمدحسین" از جایش تکان نمی خورد و با توجه به سختی انتظار کشیدن مدت‌ها با دلشوره و نگرانی می نشست و چشم به راه می دهد😔 و بارها شنیدم که می گفت وقتی بچه‌ها به شناسایی می روند برای سلامتی و موفقیت شان به ائمه علیه السلام متوسل می شوند و تا بر گردند به دعا و ذکر می نشینم و منتظر شان می شوم🤲🏻 . اگر زمانی حادثه‌ای برای یکی از بچه ها رخ می داد "محمدحسین" مثل مرغ سرکنده می شد خودش را به آب و آتش می زد تا او را نجات دهد هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام می داد و تا زمانی که موفق نمی‌شد آرام نداشت 🥀 🌹نیروهای اطلاعات هم به او خیلی علاقه داشتند🌹 شاید یکی از انگیزه‌های قوی بچه ها برای ماندن در اطلاعات با آن وظایف سخت و دشوار حضور "محمدحسین" بود🌷 همه از صمیم قلب به او عشق می ورزیدند طوری که حاضر می‌شدند جانشان را برای "محمدحسین" بدهند🙏 یعنی حاضر بودند خودشان شهید بشوند امااو حتی زخمی هم نشود♥️ و یا شب تا صبح توی محورها بیداری بکشند و به خطر بیفتد اما برای "محمدحسین" اتفاقی نیافتد🍀 خیلی وقتها می شد که "محمدحسین"می‌آمد محوری را راه‌اندازی کند و با بچه‌ها تا اواسط مسیر برود،جلویش را می‌گرفتند و می‌گفتند تو جلو نیا اما "محمدحسین" گوش نمیکرد🌷 یکبار توفیقی حاصل شد و من خودم دو شب مهمان بچه‌های اطلاعات شدم💚 آنجا از نزدیک دیدم که "محمدحسین" چطور به نیروهایش رسیدگی می کرد🌷 وقتی بچه‌ها می‌خواستند شناسایی بروند او نیز همراهشان می رفت وقتی به سنگر برگشت بیدار می نشست و مشغول ذکر و دعا میشد🤲🏻 قبل از آمدن بچه ها بلند میشد و برایشان چای درست میکرد😍 غذا را آماده می کرد و سنگر را از هر لحاظ برای ورود آنها مهیا می کرد چون می‌دانست چه ساعتی برمی‌گردند خودش زودتر برای استقبال آنها به حول محور می رفت و منتظرشان می نشست و بعد همگی با هم به داخل سنگر می آمدند نیروها خسته بودند و زود خوابیدن اما "محمدحسین" همچنان بیدار بود روی بچه‌ها پتو می کشید و مواظب بود تا سرما نخورند😥 میگفت: این ها آنقدر خسته اند که نصف شب اگر سردشان بشود بلند نمی شوند خودشان را بپوشانندآن وقت سرما می خورند💮 خلاصه در یک کلام👌 "محمد حسین" نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئولیت می کرد💚 چه در مورد نیروهایش چه در مورد وظیفه‌ای که به دوشش گذاشته بودند ♥️ 🌷گوهر پاک تو ازمدحت ما،مستغنی است فکر مشاطه چه با حُسنِ خدا ،داد کند 🌷 به روایت: مرتضی حاج باقری🌹 ♥️شادی روح شهیدعارف،محمدحسین یوسف الهی،حمد و صلواتی هدیه کنیم♥️ ♡شما دعوت شدید♡ ‌‌‌‌‌ ,,,🍃🌺♡🌺🍃,,, @shahid_aref_64