گفت: سلام حاج آقا! کجایی تو؟
گفتم: درخدمتم. خوبین الحمدلله؟
گفت: نه حالا اونقدر اما چند بار تماس گرفتم و دیدم نیستی و عکس کانالت صفحه سیاه زدی و ...
گفتم: ببخشید. داستان داره. بعدا برات مفصل میگم. چه خبر؟
گفت: سلامتی. دیگه میخواستم بدم ردت بزنن ببینم کجایی؟
گفتم: چیزی شده؟
گفت: نه ... حالا درباره کار بعدا حرف میزنیم... راستی رفتی برای کروناییا؟
گفتم: آره اگه خدا قبول کنه ...
گفت: قبول باشه ان شاالله ... اگه کاری از من برمیاد بگو بیام.
گفتم: حالا هستن بچه ها ... ولی اگه لازم شد چشم.
گفت: راستی نیروی خانم نمیخواین؟
تا اینو گفت، برقم گرفت و پاشدم نشستم و گفتم: چرا چرا ... اتفاقا خیلی هم لازمه ... همین حالا بحثش بود ... چطور؟
گفت: خب خدا را شکر ... دو سه روزه که چند نفر از خانما که با یکی از گروه های ما کار میکنند گفتن که برای شما هر چی پیام دادند شما اصلا سین نکردی و ازت دلخور شدند و الان هم به من گفتند که حاضرن اگه کاری مخصوص خانما باشه جهادی بیان و خدمت کنن.
گفتم: خدا رحمت کنه امواتشون. خیلی هم به موقع و لازمه. کی میتونن بیان؟
گفت: چطور؟ میتونم بگم که مثلا فردا پس فردا بیان. چون خودشون اینجوری اعلام آمادگی کردند و حداقل ده دوازده روز هم میتونن بمونن. بنده خداها هم به خودم گفتند و هم به خانمم گفتند.
گفتم: وای حاجی این عالیه! نگفتی چند نفرن؟
گفت: اطلاع دقیق ندارم اما اینجوری که گفتن شاید باشن چهار پنج نفر!
گفتم: باشه ... میگم واحد خواهران درخدمتشون باشن.
گفت: فقط حاج آقا لطفا حواست باشه ها ... کسی تو کار اینا خیلی دخالت نکنه و چراغ خاموش میان و میرن.
گفتم: اوکی. حواسم هست. اصلا میسپارم ... راستی کاش لیست اسامی میدادین که بدم به واحد خواهران و دیگه بگم کارشون راه بندازن.
گفت: اینجوری بهتره. باشه. وقتی اسامی را دادند برات میفرستم.
گفتم: عالیه. خدا خیرت بده.
بعدش چند دقیقه حرف زدیم و خدافظی کردیم. دقایقی بعد، یه لیست فرستاد و اسامی پنج نفر از خواهران طلبه با درج مقاطع تحصیلی سطح سه و چهار حوزه برام فرستاد. الحمدلله خواهران فاضل و زحمت کشیده ای بودند. چون تقریبا همشون میشناختم و قبلا جلساتی درخدمتشون بودیم.
بعد از نماز صبح به بچه ها خبر حل شدن این مسئله مهم را دادم و یه قلم خودکار برداشتم که اسامیشون یادداشت کنم و تحویل بخش خواهران بدیم:
پنج نفر:
خانم ....
خانم ....
خانم ....
خانم ....
و خانمِ پریا ... ☺️
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه