شیعه شده بود، شیعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی امام هادی علیه‌السلام. دلیلش را پرسیدند. گفت: از اصفهان آمده بودم بغداد؛ همشهری‌ها می‌دانستند آدم زبان‌داری هستم؛ مرا فرستاده بودند پیش متوکل برای عرض شکایت. پشت دربار منتظر بودم. همان وقت متوکل دستور داد امام هادی را بیاورند. از یکی پرسیدم کسی که احضار شده کیست؟ گفت: امام شیعیان است. به نظرم متوکل او را احضار کرده تا بکُشد! لحظه‌ای بعد آمد. با همان نگاه اول، محبّتش به دلم افتاد. در دلم شروع کردم به دعا کردن برایش. از خدا می‌خواستم شرّ متوکل را از سرش کوتاه کند. به من که رسید توقف کرد؛ نگاهش را دوخت به صورتم. همین قدر شنیدم که فرمود: خدا دعایت را مستجاب، عمرت را طولانی و مال و بچه‌هایت را زیاد کند. از هیبت نگاه و کلامش به لرزه افتادم و زمین خوردم. به هوش که آمدم، مردم قصه را پرسیدند. چیزی نگفتم. به اصفهان برگشتم زندگیم از این رو به آن رو شد. حالا همه چیز دارم: ثروت، ده فرزند، هفتاد و چند سال عمر. همه‌ی اینها از برکت دعای امام زمانم است. 📚 الخرائج و الجرائح، قطب راوندی، ج‏۱، ص۳۹۲