"آقای خادم، التماس دعا!" شهدامون یکی یکی رفتن و ما هربار برای بدرقه شون می آییم و با حسرت به قبر تزئین شده شون نگاه می کنیم و حسرت می خوریم. برای تشییع و تدفین شهید هادی زارع از شهدای امنیت رفته بودم گلزار شهدای خلدبرین یزد. یکی از برادران خدام که می شناختم و همیشه تو تشییع و تدفین شهدا هست، داخل قبر بود. بهش اشاره کردم. صداهای اطراف زیاد بود. زیر لب گفتم: التماس دعا! متوجه شد و سر تکان داد؛ چشم! نشستم کنار داربستهایی که اطراف قبر نصب شده بود، پایین یه سربند رو گره زدم. تو حال خودم بودم. یهو یکی گفت خانم! خانم این تبرکی رو دادن برای شما ...! خاک تربت قبر شهید بود. نگاه کردم. داشتم قبلش با خودم می گفتم: حیف امروز انگشترم باهام نیست تبرکش کنم‌. ولی یه لحظه یادم رفت که شهدا صدای مارو زودتر از خودمون میشنون... مهدیه یزدانی سه‌شنبه | 8 آبان ۱۴۰۳ | دفتر روایت حوزه هنری استان یزد حوزه هنری یزد 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2105409800C2162be0894