مورچه به خدا گفت: من اما سر آغاز هیچم و ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد. خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است میبیند. چشم های من همیشه بیناست. مورچه این را می دانست ، اما شوق گفتگو داشت. پس دوباره گفت: زمینت بزرگ است و من ناچیز ترینم. نبودنم را غمی نیست. خدا گفت: اما اگر تو نباشی پس چه کسی دانه ی کوچک گندم را بر دوش بکشد ، و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است. مورچه خندید ، و دانه ی گندم دوباره از روی دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد. هیچ کس اما نمی دانست که در این گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفت وگو است، اخ که چه لذتی داشت این متن @arzovaj