🍂 🔻 /۱۰۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ نوبت به ورود سایر یگان‌ها رسیده بود که کارشان را شروع کنند. این جا نقطه مرکزی قدرت عراق بود. همه چیز برای ورود لشکر‌های سپاه جهت ادامه عملیات در عمق آماده بود. عبدالمحمد با خوشحالی گفت به مهدی بگو سریع یگان‌های دیگر بیایند. اینجا همه چیز مهیاست معطل نکنند. اینجا با آمدن یگان ها، در حقیقت پا نهادن روی گلوی صدام بود. هیچکس فکر نمی‌کرد کار به این خوبی در بیاید. محسن رضایی فرمان حرکت یگان‌ها را صادر کرد. تمام امید عبدالمحمد این بود که یگان‌ها از این فرصت بهترین استفاده را ببرند و کار عراق را تمام کنند. ساعاتی بعد، که از شروع عملیات گذشت عراقی‌ها خودشان را پیدا کردند و شروع به ریختن آتش روی سر رزمندگان نمودند. آن قدر آتش سنگینی روی هور و جزایر فرود آمد که رشید یکی از فرماندهان قرارگاه خاتم به آقا محسن گزارش داد انگار در جزیره دشمن دارد طبل می‌کوبد. عبدالمحمد برای تهیه گزارش از وضعیت دشمن همراه نیروهایش به جلو رفت و پس از مدتی به عقب آمد و گزارش کامل را با بیسیم به حمید می‌داد. آتش دشمن نفس گیر شده بود. لحظه‌ای صدای غرش توپخانه دشمن آرام نمی‌شد. بلکه بر شدت آنها افزوده می‌شد. یک مرتبه گویی ورق برگشت و تمام آمال و آرزوهای عبدالمحمد داشت از بین می‌رفت. با عجله به حمید گفت پس حرکت این یگان‌ها چه شد؟ چرا خبری نشده است؟ - عجله نکن آقا محسن حواس اش است. آنها می‌آیند. آرام باش. - اگر دیر برسند کار خراب می‌شود. بگو عجله کنند. - نگران نباش. حالا چقدر شهید دادید؟ - هیچ چیز معلوم نیست. - اسرای عراقی چه طور؟ - برخی را بازجویی کردم و به عقب فرستادم. اطلاعات خوبی دارند. - نظر خودت چیست؟ - عراق هار شده است فکری کنید. او سراسیمه آتش می‌ریزد. فکری کنید. وضع خراب است. قبل از عملیات عباس هواشمی جانشین قرارگاه نصرت در آخرین جلسه تمام نیروهای شناسایی اش گفت: بعد از این که یگان‌ها را به نقطه مورد نظر رساندید سریع خودتان به قرارگاه برگردید کسی نماند. عده زیادی از بچه‌ها علاوه بر این که راه را نشان یگان‌های عملیاتی دادند ماندند و با عراقی‌ها جنگیدند و عاقبت شهید شدند. کسی دل و دماغ عقب آمدن را نداشت. نمی‌شد تا دل دشمن بروی و درگیر نشوی. عبدالمحمد نسبت به سایر یگان‌ها در وضعیت ویژه‌ای قرار داشت. به همراه حمید و سایر نیروهای پیش تاز در ۴۰ کیلومتری روی آب مشغول درگیری بودند. آنها از ۶ کیلومتر مانده به پل شحیطاط که روی کانال سوئیب نصب شده بود و خشکی را به جزایر وصل میکرد وارد درگیری تمام قد با عراقی‌ها شده بودند. آن قدر قوی و سریع عمل می‌کردند که مهدی باکری تصور نمی‌کرد آنها براحتی بتوانند پل مهم شحیطاط را از چنگ عراقی‌ها بیرون بیاورند. علی هاشمی وقتی صدای حمید باکری را شنید که می‌گفت پل شحیطاط آزاد شد، صدای تکبیرش به آسمان رفت. محسن رضایی با خوشحالی گفت: هیچ کس معطل نکند پل آزاد شده و منتظر شما هستند. با شروع عملیات علی هاشمی دیگر قدرت ماندن در سنگر فرماندهی را نداشت و دنبال بهانه‌ای بود که به جزیره برود. او با اولین هلی کوپتری که سرهنگ جلالی فرمانده وقت هوانیرو آن را هدایت می‌کرد همراه عده‌ای دیگر از فرماندهان راهی هور شد. او دوست داشت شخصاً کار بزرگ نیروهایش را ببیند. با حمله سیل آسای رزمندگان از شنود بیسیم‌های فرماندهی عراقی بخوبی فهمیده می‌شد که آنها خودشان را جمع و جور کرده‌اند. فرمانده سپاه چهارم بخوبی فهمیده بود که ایرانی‌ها بدنبال قطع جاده مهم بصره ـ العماره(میسان) هستند و تلاش می‌کنند تا بین سپاه‌های چهارم و پنجم عراق فاصله بیندازند. آنها وقتی عمق اهداف ایرانی‌ها را فهمیدند به تمام یگان هایشان دستور دادند با تمام قوا و آتش توپخانه سد راه ایرانی شوند. ساعاتی بعد سر و کله‌ی هواپیماهای عراقی در آسمان هور پیدا شد. آنها با تمام قدرت بمب هایشان را روی سر بچه‌ها خالی می‌کردند. برای مقابله با آنها خبری از پدافند هوایی نبود. آنها راحت می‌آمدند و آرام بمب هایشان را خالی می‌کردند و می‌رفتند. فاز دوم آنها حملات شیمیایی بود. صدای عبدالمحمد می‌آمد که می‌گفت: آقا دارند شیمیایی می‌زنند بچه‌ها دارند از دست می‌روند. کاری نمی‌شد کرد تنها راه مقاومت بود. صدام به تمام ارتش عراق دستور مقاومت داده بود. او بلافاصله عده‌ای از افسران و فرماندهان عراقی را در هور اعدام کرد تا زهر چشمی از باقی فرماندهان گرفته باشد. تمام تلاش عراق این بود که پل را از دست بچه‌ها بیرون بیاورند. حمید در بیسیم به مهدی فریاد می‌زد: کاری کنید عراق دارد پل را می‌گیرد چه کنیم؟ - برادر من! فقط مقاومت کنید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9