🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
طبق دستور، بچه های شناسايی هر چه گشتند خبری از عبدالمحمد و حميد نبود. آنها دست خالی برگشتند تا خبر رفتن آنها را بدهند.
عاقبت لشكرهای سپاه توانستند با فداكاری زياد جزاير را فتح كنند.
صدای مارش پيروزی بلند بود ولی بچه های قرارگاه نصرت داشتند در غم شهادت عبدالمحمد و سيدناصر گريه می كردند.
آن روز قرارگاه كسی نبود كه ساكت باشد. از هرگوشه آن صدای گریه میآمد ویاحسین گفتن بچهها تمام سنگرها را روی سرش گذاشته بود.
آن روز روز غم و اندوه بود و نبودن اين دو فرمانده كاملاً معلوم بود.
حالا عبدالمحمد و حمید هر دو شهید شده بودند و کسی نبود جنازهی آنها را عقب بیاورد.
در قرارگاه هر کس یاد این موضوع میافتاد آهی میکشید و از مهدی گله میکردند.
رحیم صفوی گفت: وقتی حمید روی پل شحیطاط شهید شد با مهدی تماس گرفتم و گفتم:آقا مهدی سعی کن جسد حمید را به عقب بیاوری. مهدی خیلی با جدیت و قاطعیت گفت: آقا رحیم! اگر همه جنازهها را توانستیم بیاوریم جنازه برادرم حمید را هم خواهم آورد.
رحیم میگفت: من خوب میدانستم مهدی، چقدر به حمید علاقه دارد و اصلاً هیچ کس را اندازه او دوست نداشت ولی اصلاً خم به ابرو نیاورد و گفت حمید هم مثل باقی بچههای مردم است.
حسین علایی هم همین موضوع را به شکل دیگری مطرح کرد و گفت: من به مهدی گفتم سعی کن حمید را عقب بیاورید.
- نه. حمید هم مثل باقی بچه ها.
احمد کاظمی هم که علاقه اش به حمید را همگان میدانستند حرفهایش را شروع کرد وگفت:
عمليات اين طور شروع شد که ما بايد از چند کيلومتر آب عبور ميیکرديم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزيره ميیشديم، ميیجنگيديم، عبور ميیکرديم و ميیرفتيم طرف نشوه و طرف هدفهايی که مشخص شده بود.
بيشتر اين نيروها را بايد در شب اول وارد جزيره ميکرديم تا بروند براي پاکسازی. بخشی از اين نيرو بايد با قايق ميآمد و بخشی ديگر در روزی که شبش عمليات ميیشد و بخشی هم اول تاريکی شب. که اين بخش آخر بايد با هليکوپترها هليبرن ميیشدند.
حميد با نيروهای فاز اول بلمها حرکت کرد که برود برای مسدود کردن کانال سوئيب، کانالی که راه داشت به پلی به نام شحیطاط، محل اتصال جزاير به هم از نشوه.
آن پل بايد گرفته ميیشد تا عراقيیها نتوانند وارد جزيره بشوند. حميد سريع به هدفهايش رسيد و از آنجا مدام گزارش ميیداد. ما وارد جزيره شديم. با حميد تماس گرفتيم. گفت پل شحیطاط دستش است. گفت: «اگر ميخواهيد نيرو بياوريد مشکلی نيست. برداريد بياوريد.»
سريع تمام نيروها را فراخوان کردم آوردمشان طرف پدها و درگيری اوليه شروع شد. تا صبح تمام گردانها را وارد جزيره کرديم. پيش حميد هم رفتم، ديدم آرايش خيلی خوبی گرفته روی کانال و پل سوئيب. برگشتم رفتم تکليف گردانهای ديگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پايگاههای ديگر، داخل جزيره، دست بدهند. گزارشهايی از جزيره ميرسيد که هنوز مقاومتهايی هست. آنها هم تا صبح خنثی شدند و جزيره افتاد دست ما. حالا ما بوديم و کلی غنيمت و نزديک دو هزار نفر اسير. نميیشد با هليکوپتر فرستادشان. هواپيماها آمده بودند توی منطقه و هليکوپترها را شکار ميکردند. مجبور شديم با چند تا قايق آنها را از جزيره خارج کنيم.
با حميد تماس گرفتم گفتم آماده باشد براي هدفهای بعدی.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9