۱۹۵ شقایق💝💝💝 مهرداد سرش را پایین انداخت و حرفی نزد من هم برخاستم و به اشپزخانه رفتم و خودم را سرگرم کردم. مهرداد تا شب هیچ حرفی نزد ، سمت گوشی اش هم نرفت، تلویزیون را روشن کرد و سرگرم تماشا شد. حتی از شامی که پخته بودم هم نخورد. صبح شد، بی اهمیت به او که خوابیده بود سوار ماشینم شدم و به مزون رفتم. ماشین را مقابل مزون پارک کردم. همینکه پیاده شدم. با اقای مغازه بالایی چشم توی چشم شدم. با دیدن من سرش را پایین انداخت. من هم اهمیت ندادم و وارد شدم. شهین و رویا سرگرم مرتب کردن مزون بودند. رویا با دیدن من گفت شقایق یه لحظه بیا دستم را گرفت و به اتاق پرو برد و گفت پسر عموم یه تیکه باغچه ۵۰۰ متری داره میخواد بفروشه کجاست؟ دور نیست همین حوالیه، تو حساب تو بیشتر پولش هست. میگم حیفه کادوهای عروسیت و چیکار کردی؟ هنوز هست کاری باهاشون نکردم. اونها رو هم بفروشی میتونی بخری ها میشه بریم اونجا رو ببینیم خیالت از همه بابت راحت باشه . پسر عمومه . حالا بازم ببینیم بهتره الان بریم؟ سری تکان دادم و گفتم بریم. از اتاق پرو خارج شدیم. رویا گفت شهین حواست به مزون باشه ما الان میاییم. شهین شاکیانه گفت . بازکارهای یواشکیتون شروع شد؟