#پارت60
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من با چه شور و علاقه ایی تورو بردم برات طلا خریدم دارم واست خرید میکنم که دلتو بدیت بیارم که توهم منو دوست داشته باشی اونوقت تو منو میپیچونی
امیر به خدا من نمیتونم تورو دوست داشته باشم. ازت خواهش میکنم منو رها کن برم.
رفتن در کار نیست . حالا که نمیتونی منو دوست داشته باشی منم اصرار نمیکنم. دیگه هم سعی نمیکنم با محبت دلتو بدست بیارم از حالا به بعد بلدم چیکار کنم.
کمی مضطرب گفتم چیکار میخواهی بکنی؟
با زور تصاحبت میکنم.
با هق هق گریه گفتم
این عمرو زندگی رو خدا یکبار به من داده فرصت خوشبختی رو از من نگیر
دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.
ماشینش را که داخل حیاط برد بند دلم پاره شد تصور اینکه بخواهد الکس را به جانم بیاندازد وحشتناک بود.خودش پیاده شدو رو به من گفت
بیا پایین.
با ترس و لرز پیاده شدم و به دنبالش وارد خانه شدیم نفس راحتی کشیدم. گویا امیر ارام شده بود و قصد ادامه ازار مرا نداشت هنوز از دستم خون می امد وارد سرویس شدم استین مانتویم پاره شده بود ان را به بالا تا زدم ابتدا صورتم را شستم و با دستمال خشک کردم.
سپس اب را روی دستم گرفتم از شدت سوزش ان هینی کشیدم امیر در را باز کردو گفت
چیکار میکنی؟
با ترس به او نگاه کردم کمی خودم را عقب کشیدم و گفتم
زخم دستمو میشورم.
همانجا ایستاد. و نظاره گر من بود.
من هم