رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 با رفتن شهرام فرهاد با یک پتو و بالش سمت کاناپه ها رفت منم روی تخت دراز کشیدم و فکر میکردم به روستا به دوستم فاطمه، به محبت های ننه طوبا، یاد عمه کتی افتادم مقرراتی بود و مرموز اما زن منظبتی بود بغیر از این سال اخر زندگی ش ، همیشه با من سر جنگ و دعوا داشت، قشنگ مشخص بود که مرا دوست ندارد. صدایش در ذهنم پیچید جمع کن اتاقتو چقدر شلخته ایی، سرت و بزنند تهتو بزنند لنگه مادرتی با غیض میگفتم نخیر مامانم شلخته نبود طوری که انگار از من چندشش میشد میگفت تو که اصلا اونو ندیدی، من یادمه چقدر شلخته بود. من با بغض میگفتم خوابشو دیدم عمه با اخم گفت اگر راست میگی چه شکلی بود؟ ومن چون حتی یک عکس هم از مادرم ندیده بودم شروع میکردم به تعریف و تمجید های رویایی خودم یادمه یه بار با گریه گفتم عمه کتی عکس مامانمو بده ببینم عمه کمی خیره نگاهم کردو گفت من از اون تحفه عکس ندارم خیلی دوست داشت به من پیانو یاد بدهد اما من به خاطر رفتارهای بدی که با من داشت مخالفت میکردم با جیغ می گفتم از پیانو بدم میاد در افکارم غرق شدم و خوابیدم صبح با صدای خانمی از جا برخاستم بدنم میلرزید از ترس اینکه مبادا ستاره باشه در باز بود و منم بی روسری مانتویم را در اورده بودم و با بلیز یاسی شلوار طوسی ام دراز کشیده بودم کمی گوش تیز کردم صدای خانمی م مسن بود اقا فرهاد این شیشه خورده ها چیه ای وای نجسی شکسته اقا فرهاد همه جارو نجس کردی فرهاد گفت چقدر غر میزنی خاله مریم رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 _دستت درد نکنه؛خیلی ممنون یعنی من قورباغه م؟ فرهاد با کلا فگی گفت _ خاله اول صبحی عصبی م نکن به اندازه کافی من داغونم _چرا عصبی هستی از سفر اومدی باید سرحال باشی با صدای زنگ ایفن مریم خانم گفت _بفرما اینم سورپرایز سپس شاسی ایفن را زد فرهاد تیز از جایش برخواست و گفت _ سورپرایز دیگه چیه؟ مریم خانم با خنده گفت _ الان میاد تو فرهاد با فریاد گفت _کی؟ مریم خانم کلافه وار و با خنده گفت _چقدر عجولی صبر کن دیگه فرهاد شتابان سمت اتاق خواب امد نگاهی به من انداخت و گفت _ خفه میشی ها سپس در را بست و گفت _کلید کو ؟ قلبم محکم و تند میتپید از ترس نمیدونستم چیکار باید کنم نگاهی به کمد انداختم و در یک ان وارد کمد شدم در را بستم صداهای نامفهومی میشنیدم۰ از زبان فرهاد مات مونده بودم که الان باید چه غلطی میکردمم با دیدن ستاره دهانم از تعجب وا مونده بود رنگ صورتم پریده بود بدنم هیستریک میلرزید و دوست داشتم گلدان شیشه ایی کنار در اتاق خواب را توی سر این پیر خرفتخورد کنم نزدیکم امد و گفت _بیا پسرم اینم کلید حالا کلید اتاق خواب و میخوای چیکار؟ حالا چرا داد میزنی؟ ستاره مرموزانه گفت _اینجا چه خبره ؟ _تو اتاق خواب چی هست که میخوای درو قفل کنی؟ چرا رنگت پریده؟ دست و پایم شل شد واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم ستاره جلو امد و گفت _ اومدم سورپرایزت کنم مثل اینکه بد موقع امدم سپس در یک ان در اتاق خواب را باز کرد نفسم را حبس کردم دستانم میلرزید سکوت که طولانی شد ارام چرخیدم کسی در اتاق نبود سرم را گرداندم پس گل جان کو؟ سعی کردم خودم را نبازم نفس راحتی کشیدم و گفتم _ مگه تو به من شک داری؟بفرما اینم اتاق خواب ۰ ستاره اطراف را بررسی کرد و گفت _چرا دستات میلرزه؟ چرا رنگت پریده؟ نفسی کشیدم و گفتم _خاله مریم شیشه مشروبو از اپن انداخت شکست از خواب با ترس بیدار شدم خاله مریم حق به جانبانه گفت من۰۰۰ _قبل از اینکه این پیر خرفت اوضاع و خرابتر کنه گفتم _ ول کن دیگه خاله برو چای و دم کن باید برم کارخونه کلی کار دارم _اخه من _برو خاله ترو قران برو دارم سکته میکنم ستاره با بغض گفت _ اره بایدم سکته کنی معلوم نیست چه غلطی داشتی میکردی که من سر رسیدم از استرس داری میمیری سپس با قهر خواست از اتاق خارج بشه که چشمش به انچه نباید میافتاد خورد و گفت _این روسری مال کیه اینجا اویزونه؟ نفسم بند امد و چشمانم از حدقه بیرون زد خدایا به دادم برس