خانه کاغذی🪴🪴🪴 تمرین تمام شد و به طبقه بالا امدیم. صبحانه مان را که خوردیم امیر لباس پوشیدو اماده رفتن شد به دنبالش تا مقابل در رفتم . نگاهم به گوشی بدون سیم کارتم که هنوز روی جاکفشی بود افتاد. دلم میخواست از امیر بپرسم با گوشی بی سیم کارت اگر بازی کنم ایراد دارد اما غرورم اجازه نداد. کاری نداری عزیزم. نه ظهر میای؟ کمی به من نگاه کردو گفت اینقدر خونه موندن اذیتت میکنه؟ سرتایید تکان دادم. امیر گفت من کاردارم باید برم دادگستری. بعد برم دفتر. بازدید از واحدهای یکی از مشتریهامم هست والا میبردمت بیرون نه مسئله بیرون رفتن که نیست ما دیشب از شمال اومدیم.مسئله بیکاریه. خوب حاضر شو با مصطفی برو اموزشگاه ثبت نام کن کجا؟ ادرسشو به مصطفی میدم. کارتتم دستته دیگه بروهر کلاسی دوست داشتی ثبت نام کن . متعجب گفتم .کارتم یه کارت مگه بهت ندادم؟ برو هرکلاسی دوست داشتی ثبت نام کن وسیله هاشم بخر. باشه تلفنش را در اورد شماره ایی گرفت و گفت الو مصطفی ماشین و بیار خانمم میخواد جایی بره..... نه دیگه تو با خانمم برو بچه ها رو هم ببر .... نه من خودم میرم...طوری نمیشه. ارتباط را قطع کرد و من گفتم میخو ای تنها بری؟ یه وقت جلوتو نگیرن تو مهم تری نه خوب من میتونم یه روز دیگه برم مهم نیست تو به کارت برس اخه امیر اگر اتفاقی برای تو بیفته من خودمو نمیبخشم تو .... واسه من اتفاقی نمیفته برو به کارت برس امیر خانه را ترک کرد . اموزشگاه راه حل خوبی بود میتوانستم به نازنین بگویم کارهایش را به اموزشگاه بفرستد و من انجا تحویل بگیرم.