#پارت57
فرهاد باچشم غره به سمت اشپزخانه رفت ومن هم بدنبالش راهی شدم
سرمیز نهار نشستیم فرهاد علاقه ایی به من نداشت، اگر داشت لا اقل یکبار به زبان میاورد ، من اینجا حکم کنیزش را داشتم ، شام و نهار و نظافت خانه اش را انجام میدادم گاهی هم خوابه اش هم بودم،دلیلی نداشت که کارش را برای من توضیح بدهد ، خودم را به بیخیالی زدم .
چند قاشق از غذایش راخوردو گفت
_عسل اون عکس ها ساختگیه خودتو ناراحت نکن
خیره در چشمانش ماندم و گفتم
_من ناراحت نیستم
فرهاد قاشقش را انداخت و گفت
_میدونم اصلا برات اهمیت نداره
سپس برخاست از اشپزخانه خارج شدو گفت
_من اصلا برای تو مهم نیستم.
از حرفهای فرهاد جا خوردم به سمتم چرخیدو گفت
_یک ماهه من اینهمه محبت بهت کردم کدومش به چشمت اومد؟ برات همه چیز خریدم،تقریبا هر شب بردم گردوندمت، هرکار بلد بودم برات کردم، طلا خریدم برات، دیدم نقاشی بلدی اتاق کارمو برات به اتاق نقاشی تغییر دادم ،
اصلا بچشمت اومد؟
اهی کشید و گفت
_نه .صدبار صدات زدم عسل جان، عزیزم یه لحظه بیا، تو چیکار کردی؟ اومدی نزدیکم وگفتی بله اقا فرهاد
اگر من ازت سوال نپرسم یک کلمه حرف هم باهام نمیزنی
هنوز من اقا فرهادم
رغبت نمیکنی حتی جواب منو بدی مثل همین الان که ساکتی و زل زدی به من
نباید هم برات مهم باشه که عکس منو میارن با یه زن دیگه نشونت میدن چون هنوز ازنظر تو من همون اقا فرهادی هم که ...
اهی کشید و ادامه داد
بار اولم رو دیدی
محبتهامو ندیدی چند بار روت دست بلند کردم و خوب یادت مونده
سکوت کرد سیگاری روشن کردو گفت
_کینه ایی که از من تو دلت مونده رو هیچ جوره نمیخوای فراموش کنی
سکوت خانه را گرفت
چند دقیقه گذشت ارام گفتم میزو جمع کنم؟
فرهاد پوزخندی زدو گفت
_جمع کن
میز را جمع کردم فرهاد ارام گفت
_عسل بیا اینجا
نزدیکش رفتم
_بشین
روبرویش نشستم
_این عکس ها کار ستاره س فکر میکنه ما عاشق همیم ، نمیدونه تو حالت از من بهم میخوره
_من از شما حالم بهم نمیخوره
فرهاد پوزخندی زدو به تقلید از من گفت _شما! عسل یه سوال ازت بپرسم جواب منو صادقانه میدی؟
خیره در چشمانش ماندم فرهاد لبش را گزید و گفت
_راستشو میگی
ارام سرم را تکان دادم و گفتم
_ بله
_از من بدت میاد؟
از سوالش جا خوردم فرهاد خیره در چشمانم بود،سپس ارام گفت
_تروبه هرکی میپرستیش راستشو بگو
سرم را پایین انداختم و گفتم
_نمیدونم
_نسبت به من چه حسی داری؟
فکری کردم و محتاطانه گفتم
_ اگر بگم دعوا درست نمیکنی؟
_نه
مکثی کردم خیره به چشمان منتظر فرهاد گفتم
_ترس
فرهاد از حرفم جا خوردو گفت
_ چی؟
_ازت میترسم.
فرهاد که انگار به نتیجه دلخواهش نزدیک بود گفت
_چرا؟
سکوت کردم و سرم را پایین انداختم فرهاد تکرار کرد
_ با توام چرا از من میترسی؟
همچنان ساکت بودم فرهاد کمی صبر کردو گفت
_ جواب بده دیگه
دستانم را بهم ساییدم و گفتم
_ولش کن اقا فرهاد برم چای بیارم؟
_نه من چای نمیخوام جواب میخوام
هردو ساکت شدیم فرهاد با کلافگی گفت _حرف بزن دیگه
_حرفی ندارم که بزنم
صدای فرهاد کمی بالارفت و گفت
_خوب چی باعث این ترس شده
_اقا فرهادشما قول دادی دعوا درست نکنی اما داری داد میزنی یکی از دلایل ترس من از شما همین دادو بیدادته، کارهای گذشتته
فرهاد سرش را پایین انداختو گفت
_میشه خواهش کنم به من نگی اقا فرهاد ؟
_اینطوری راحتم
_من راحت نیستم
_دیگه چقدر میخوای با من راحت باشی؟ گفتید اینجا قانون داره ، گفتید مخفی کاری نکن ، کارهای خونه رو انجام بده،موهاتو بپوشون و قبول کن زن منی
من همه رو گفتم چشم الان دنبال چقد راحتی هستی؟ دیگه چیکار کنم ؟ هرچی شمابخوای میپوشم و هرچی بگی اطاعت میکنم
فرهاد اهی کشیدو گفت
_میشه کارهای گذشته منو ببخشی؟
قاطعانه گفتم
_ من همه اون خاطراتو فراموش کردم .بهشون فکر نمیکنم
_نمیبخشی؟
_نه
_چیکارکنم تا از من راضی بشی
اشک از چشمانم مانند سیل جاری شد فرهاد برخاست نزدیکم نشست سرم را در اغوشش گرفت و گفت
_ معذرت میخوام خانمی منو ببخش
سپس با بغض ادامه داد
_بخدا اصلا نفهمیدم اونروز چی شد.من خیلی مست بودم ، دیگه هم که مشروب نخوردم بخاطر تو
_اونروز مست بودی نفهمیدی بعدش که همش منو میزدی هم مست بودی؟