#پارت70
ساعت چهار بعد از ظهر بود که رسیدیم ادرس را دادم و جلوی خانه عمه ایستاد بغض راه گلویم را بست فرهاد پیاده شدو گفت
_چطوری بریم تو
_کلید خونه اربابه
فرهاد نگاهی به در انداخت و از ان بالارفت در را برایم باز کرد وارد حیاط شدیم اب روی حوض پراز برگ و خاک بود دریچه تخلیه اب حوض پای درختان را کشیدم حیاط پر شده بود از نارنج عطر نارنج گیج کننده بود پله ها را بالا رفتیم روی ایوان ایستادم اهی کشیدم دست دراز کردم یک نارنج چیدم ویاد عمه افتادم لحظه ایی صدایش در گوشم پیچید
_گلجان، اینقدر نارنج نچین هنوز نرسیده
اشک روی گونه ام غلطید فرهاد اشکم را پاک کرد و گفت
_اینجارو دوست داری ؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم _دوست دارم تا ابد اینجا بمونم .
فرهاد لبخندی زدو گفت
_پس من چی؟
این حرف فرهاد مرایاد رفتار دیشبش انداخت ، نمیدانم چهره ام چطور تغییر حالت داد که فرهاد متوجه شد، کمی فاصله گرفت و گفت
_درو چطوری باز کنم
_عمه همیشه یه کلید یدک توی اون گلدون بالایی میذاشت
فرهاد در را باز کرد و گفت
_زود باش شب شد
وارد خانه شدم گوشه گوشه خانه عمه مرا یاد گذشته می انداخت رنج این چند وقت دور بودن از امنیتی که عمه کتی برایم ساخته بود ،همه بغض شده بود توی گلویم ، به سراغ کمد عمه رفتم کشوی مدارک را باز کردم ، سند خانه و شناسنامه را برداشتم کارت عابر بانکم را هم برداشتم که فرهاد گفت
_این چیه؟
_عمه همه ارث پدریشو به خیریه دادو این خونه رو گذاشت برای من.
فرهاد کارت را نشان دادو گفت
_این چیه؟
_دویست ملیون پول ریخت به حسابم که من ماه به ماه سودشو بگیرم و زندگی کنم.
اخم های فرهاد در هم رفت.
سپس گفت
_دیگه سند نداری؟
_نه
_پس ارث پدرت چی؟
_بابام ناراحتی قلبی داشت همه چیشو فروخت خرج درمانش کرد ما از بی جا و مکانی اومدیم خونه عمه م
فرهاد فکری کرد و گفت
_اگر تموم شد بریم؟
_لباس هامو بر دارم ؟
_تو هر چی بخوای من برات میخرم این لباس ها به چه دردت میخوره؟
_دوسشون دارم
فرهاد با بی میلی گفت
_خیلی خوب
وارد اتاق خودم شدم فرهاد بدنبالم وارد شد وگفت
_عجب اتاقی داشتی؟
اتاق من روبه باغ پشتی بود پنجره های بزرگ نمای اتاق را زیبا کرده بود یک تخت صورتی گوشه اتاقم بود کمدی پر از کتاب و پر از عروسک داشتم لباسهایم را جمع کردم لپ تابی که عمه دوماه قبل از مرگش برایم خریده بود را جمع کردم از داخل کشو گوشی ام را در اوردم به همراه شارژرش همه را داخل کیف گذاشتم فرهاد گفت
_گوشی هم داشتی؟
سر مثبت تکان دادم
فرهاد کیفم را برداشت و گفت
_ بریم
ازخانه خارج شدم و گفتم
_یه لحظه صبرکن
_چیکار داری؟
_میخوام خونه عمه م را بسپارم به همسایمون
_چرا؟
_حواسش باشه بره جارو کنه ، عوضش نارنج ها رو بفروشه برای خودش
تو بشین تو ماشین خودم میرم
_تورو که نمیشناسه
_خیلی خوب بیا باهم بریم