شهرام گفت _ماهی از کجا اوردید ؟ _مامان و عسل با ماشین عمو رفتند بازار منو نبردن شهرام اخمی کردو سپس لپ ریتا را کشید با زبان کودکانه گفت _چرا دخمل منو نبردن؟ _مامان گفت سری پیش فضولی کردی عمو عسل رو دعوا کرده الان تنبیهی شهرام سرش را چرخاند بدنبال من بود ،نگاهمان با هم تلاقی کرد.ریتا نزدیک من امدو گفت _عمو باهم رفتند ، موهاشم بیرون بود، دیرهم امدند.تازه.... شهرام صدایش رابالا برد و گفت _ ریتا ساکت شو ریتا نزدیکم شدو گفت _ با مامان داشتند پشت سر تو حرف میزدند ، عسل میگفت..... شهرام بلوز ریتا راگرفت اورا به سمت خود چرخاند وگفت _دهنتو ببند، از فضولی و خبر چینی بدم میاد ریتا با پر رویی گفت _میخوام با عموم حرف بزنم _داری دوبهم زنی میکنی _نخیر میخوام به عموم بگم پشت سرش داشت میگفت وحشیه ریتا باسیلی ارام شهرام ساکت شد تچی کردم ریتا را در اغوش گرفتم و گفتم _شهرام؟ این چه کاریه؟ شهرام بازوی ریتا را تکان دادو گفت _فضولی موقوف ، توروی من وایسادن موقوف.... کلام شهرام را قطع کردم و گفتم _ولش کن برو اونور، اصلا خودم میبرمش یه دوری باهم میزنیم شهرام دستم را خواندو گفت _نخیر بچه منو لطفا خبر بیار و خبر ببر نکن، دونفر ادم باهم صحبت کردند ،یه چیزی بهم گفتند چه معنی داره خبر میاره؟ ریتا با گریه گفت _ تو بخاطر عسل منو زدی؟ _من بخاطر فضولی زدمت، بخاطر اینکه به حرف پدرت اهمیت ندادی زدمت، اگر باز هم فضولی کنی میزنمت، اگر بری جایی که منم نباشم فضولی کنی و من بعدا بفهمم کار تو بوده بازم میزنمت ،