ریتا به اتاقش رفت شهرام با اخم روی کاناپه نشست و گفت _روز به روز داره بی ادب تر میشه، یاد گرفته فضولی کنه و توی عمو هم بجای اینکه به فکر تربیت بچه من باشی دنبال خاله زنک بازی هستی که ببینی ما نبودیم پشت سرمون به هم چی گفتند . عسل و مرجان از اتاق خارج شدند مرجان نگاهی به شهرام انداخت و گفت _چی شده؟ _بچتو تربیت کن _ریتا؟ _خیلی داره بد بار میاد ، همه ش هم اثرات تنها گذاشتناشه ، تو مقصری ، بچه رو میزاری خونه میری مطب، میری ارایشگاه، با دوستات میری بیرون .... الانم برو تحویل بگیر مرجان سمت اتاق ریتا رفت و گفت _چیکار کردی؟ ریتا با جیغ گفت _ برو بیرون عسل وارد اشپزخانه شد مشغول چیدن میز نهار بود مرجان در رابست و رو به شهرام گفت _بچمو زدی؟ _بله زدمش، اگر جمعش نکنی بازم میزنمش _چیکار کرده؟ تا ما از در اومدیم تو پریده جلو فرهاد میگه عمو مامان و عسل ماشینتو برداشتند رفتند بازار مرجان نگاهی به من انداخت و رو به شهرام گفت _خوب بریم مگه چیه؟ _میخواد بین فرهاد و عسل دعوا بندازه ، بهش میگم نگو ، به من میگه میخوام به عموم بگم عسل پشت سرش به مامانم چی گفت ، بچه ایی که تربیت کردی اینه مرجان خانم. _عسل مضطرب مرا مینگریست، مرجان گفت _دفعه اخرت باشه که ریتارو زدی _ادبش کن نزنمش، اونشب هم ایشون خبر چینی کرد که اعصاب هممون خورد شد _هیچ کدام اینها دلیل نمیشه که تو بچه منو بزنی _همه ساکت شدند وارد اشپزخانه شدم سرمیز نشستم چشم خره ایی به عسل رفتم و گفتم _نهار منو بده عسل غذا را کشید، شهرام هم به اشپزخانه امد مرجان در اتاق راباز کردو گفت _بیا نهار بخوریم صدای ریتا امد که گفت _نمیخورم _بابارو عصبانی نکن شهرام با کلافگی گفت _ولش کن درو ببند بیا مرجان در رابست و سر میز نشست در سکوت غذارا خوردیم . بعد از صرف نهار هرکس مشغول کار خودش شد ظرف هارا عسل شست و به اتاق خواب رفت ، خون خونم را میخورد بدنبال او وارد اتاق خواب شدم در را که بستم به سمتم چرخید جلوتر رفتم دست به سینه مقابلش ایستادم و گفتم _با مرجان کجا رفتی؟ _بازار _با اجازه کی؟ عسل سرش را پایین انداخت و با ناخن هایش بازی میکرد ، محکمتر گفتم _لالی؟ با اجازه کی رفتی بیرون؟