#پارت77
ریتا به اتاقش رفت شهرام با اخم روی کاناپه نشست و گفت
_روز به روز داره بی ادب تر میشه،
یاد گرفته فضولی کنه و توی عمو هم بجای اینکه به فکر تربیت بچه من باشی دنبال خاله زنک بازی هستی که ببینی ما نبودیم پشت سرمون به هم چی گفتند .
عسل و مرجان از اتاق خارج شدند مرجان نگاهی به شهرام انداخت و گفت
_چی شده؟
_بچتو تربیت کن
_ریتا؟
_خیلی داره بد بار میاد ، همه ش هم اثرات تنها گذاشتناشه ، تو مقصری ، بچه رو میزاری خونه میری مطب، میری ارایشگاه، با دوستات میری بیرون .... الانم برو تحویل بگیر
مرجان سمت اتاق ریتا رفت و گفت
_چیکار کردی؟
ریتا با جیغ گفت
_ برو بیرون
عسل وارد اشپزخانه شد مشغول چیدن میز نهار بود
مرجان در رابست و رو به شهرام گفت
_بچمو زدی؟
_بله زدمش، اگر جمعش نکنی بازم میزنمش
_چیکار کرده؟
تا ما از در اومدیم تو پریده جلو فرهاد میگه عمو مامان و عسل ماشینتو برداشتند رفتند بازار
مرجان نگاهی به من انداخت و رو به شهرام گفت
_خوب بریم مگه چیه؟
_میخواد بین فرهاد و عسل دعوا بندازه ، بهش میگم نگو ، به من میگه میخوام به عموم بگم عسل پشت سرش به مامانم چی گفت ، بچه ایی که تربیت کردی اینه مرجان خانم.
_عسل مضطرب مرا مینگریست، مرجان گفت
_دفعه اخرت باشه که ریتارو زدی
_ادبش کن نزنمش، اونشب هم ایشون خبر چینی کرد که اعصاب هممون خورد شد
_هیچ کدام اینها دلیل نمیشه که تو بچه منو بزنی
_همه ساکت شدند
وارد اشپزخانه شدم سرمیز نشستم چشم خره ایی به عسل رفتم و گفتم
_نهار منو بده
عسل غذا را کشید، شهرام هم به اشپزخانه امد مرجان در اتاق راباز کردو گفت
_بیا نهار بخوریم
صدای ریتا امد که گفت
_نمیخورم
_بابارو عصبانی نکن
شهرام با کلافگی گفت
_ولش کن درو ببند بیا
مرجان در رابست و سر میز نشست در سکوت غذارا خوردیم . بعد از صرف نهار هرکس مشغول کار خودش شد ظرف هارا عسل شست و به اتاق خواب رفت ، خون خونم را میخورد بدنبال او وارد اتاق خواب شدم در را که بستم به سمتم چرخید جلوتر رفتم دست به سینه مقابلش ایستادم و گفتم
_با مرجان کجا رفتی؟
_بازار
_با اجازه کی؟
عسل سرش را پایین انداخت و با ناخن هایش بازی میکرد ، محکمتر گفتم
_لالی؟ با اجازه کی رفتی بیرون؟