وارد کافه شدیم روی یک تخت نشستیم فرهاد سفارش قلیان و بستنی داد، لحظاتی بعد گفت _عسل؟ _بله _من عذاب وجدان دارم ، من و ببخش، ازت خواهش میکنم اهی کشیدم و سکوت کردم فرهاد ادامه داد _ برگردیم تهران پدر ستاره رو در میارم، بلایی به سرش بیارم ندیدنی. ارام گفتم _اقا فرهاد _جانم _من نمیخوام با شماعقد کنم فرهاد که از این حرف من شوکه شده بود گفت _چرا؟ پوزخندی زدم و گفتم _واقعا نمیدونید ؟ _خوب ، برای من یه سو تفاهمی پیش اومده بود ، عسل به من هم حق بده همه چیز بر علیه تو بود ، حتی شهرام هم باورش شد که تو این کارو کردی ،هر مردی باشه غیرتی میشه _چرا میخوای منو بگیری؟ فرهاد از سوال من جا خوردو گفت _خوب دوستت دارم. _شما منو دوست نداری، اگر منو دوست داشتی اینکارو نمیکردی _عسل تو مرد نیستی بفهمی من چی میگم. _شما هم خانم نیستی که بفهمی من چی میگم _من اشتباه کردم ، خودم دارم اعتراف میکنم. اشکهایم سرازیر شدو گفتم _اونروز توی خونتون گفتید که پشیمونید ، گفتید که منو دوست دارید،خواستید که من ببخشمتون من باور کرده بودم، که شما منو دوست داری،اما با این اتفاقی که افتاد.......