#پارت337
_ای وای سرمتو چرا کندی؟
فشارم را گرفت و گفت
_اماده شو یه سونوگرافی بده، من نمیدونم الان رحمت تو چه وضعیتیه.
از تخت پایین امدم روسری ام را مرتب کردم فرهاد نزدیکم امد خواست کمکم کند، خودم را عقب کشیدم وگفتم
_به من دست نزن، من حالم خوبه
از اتاق سونوگرافی خارج شدم، ریز ریز اشک میریختم، فرهاد نزدیک امدو گفت
_چی شد؟
_به ارزوت رسیدی؟
_چه ارزویی؟
_بچه م نیست. حتی جنازشم تو بیمارستان تهران مونده
_کدوم جنازه عسل اون یه جنین دو ماهه بود.
_تو باعث شدی بمیره
فرهاد با چهره حق به جانب گفت
_من هلت دادم؟
باهق هق گریه گفتم
_تو از اول هم دوسش نداشتی، البته بهتر که مرد، چون بچه ایی که باباش دوست داشته باشه بمیره میشه یکی مثل من.
وارد اتاق دکتر شدیم، خانم دکتر با لبخند گفت
_چرا گریه میکنی ؟مگه چند سالته؟ دوباره بچه دار میشی عزیزم.
اشکهایم را پاک کردم دکتر ادامه داد
_البته چون یه بار سقط داشتی باید زیرنظر پزشک زنان باردار بشی. معمولا بعد از اینجور سقط ها تا دوسال بارداری خطرناکه یا اصلا امکان پذیر نیست. باید تحت مراقبت باشی
گریه م شدت پیدادکرد فرهاد دستش را دور شانه م حلقه کردو گفت
_گریه نکن عزیزم
دستش را با کلافگی پس زدم وگفتم
_ الان که مرده خوشحالی فرهاد؟
دکتر هینی کشید و گفت
_ایشون هم یه پدره ، به اندازه خودش ناراحته
_نه خانم دکتر ایشون وقتی فهمید من باردارم، میخواست بچمو بکشه. میگفت بریم سقطش کنیم. الان به خواسته ش رسیده.
فرهاد با تمأنینه گفت
_من میگفتم چون ما پسر عمو دختر عمو هستیم و بدون ازمایش ژنتیک بچه دار شدیم یه وقت بچه خدایی نکرده ناقص نشه.
خانم دکتر گفت
_حالا که سقط شد حتما ازمایش ژنتیک فراموشتون نشه
از بیمارستان که خارج شدیم دست فرهاد را گرفتم و ملتمسانه گفتم
_منو ببر خونه عمه م ، خواهش میکنم.
فرهاد سرتاسفی تکان دادو گفت
_باشه
وارد حیاط عمه شدیم و به سمت انبار رفتیم.
در انبار را باز کرد و گفت
_لامپ نداره اینجا؟
سپس چرخی در انبار زد و گفت
_لامپش سوخته یه لحظه صبر کن
به داخل خانه رفت و با لامپ بازگشت. انبار را که برایم روشن کرد
مقابلش ایستادم و گفتم
_توبرو تو خونه
انگار که حرفم ناراحتش کرده بود گفت
_چرا؟
_میخوام تنها باشم، تو برو من خودم میام
_زود باش ها، زیاد قرار نیست اینجا بمونیم
انبار را ترک کرد چشمانم را بستم صدای چند قدم بیشتر نیامد و این یعنی نرفته و پشت دیوار ایستاده . سرتاسفی تکان دادم و روی زمین نشستم، بغچه مادرم که باز بود را وارسی کردم. تک تک لباسهایش را بو میکشیدم.
امان از این قطرات اشک مزاحم که دیدم را کور میکند. در کمد را باز کردم درونش خالی بود.
به سراغ خرت و پرتهای پشت در رفتم.
کیف زنانه ایی را پیدا کردم، درش را باز کردم گردنبند و دستبند مرواریدی را پیدا کردم، گذشت زمان رنگ و رویش را برده بود. انها را بوسیدم و به خود اویختم.
یک دسته کلید، کمی لوازم ارایش یک شیشه عطر نیمه، کیفش را بستم.
مقداری کتاب روی زمین ریخته بود.
انهارا کنار زدم و بالاخره پیداش کردم.
البوم کوچکی که رویش منظره طبیعت بود.
با دست خاک رویش را پاک کردم، و ان را گشودم ، گذشت زمان مشماهایش را به هم چسبانده بود.
عکس کودکی هفت هشت ساله درست شبیه خودم در جایی شبیه حیاط عمه ، لبخند روی لبهایم نشست.
فرهاد وارد انبار شدو گفت
_تموم نشد؟
نزدیکم امدو نشست. نگاهی به عکس انداخت و گفت
_تویی؟
_من موهام فرفریه؟
دقیق تر نگاه کردو گفت
_مامانته؟
اشک روی گونه ام غلطید سر مثبت تکان دادوگفت
_عجب شباهتی
البوم را بستم وگفتم
_نمیخوام تو ببینی؟
_چرا؟
_دوست ندارم، بهت گفتم برو بیرون تا من خودم بیام
_من تورو تنها نمیگذارم، بلند شو با البومت بیا بیرون ببین.
با کلافگی گفتم
_چرا دست از سر من برنمی داری؟
برخاست دستم را گرفت و گفت
_بلند شو عزیزم، توحال مساعدی نداری اینجا کثیفه .
دستم را کشیدم وگفتم
_ولم کن دیگه
زور فرهاد برمن غلبه کرد و بلندم کرد ناله ایی کردم و دستم را ماساژ دادم.