#پارت353
تکانی به خود دادم قفل شده بودم. با کلافگی گفتم
_ولم کن دیگه
باخنده گفت
_ بگو دوستت دارم ولت کنم.
تلاش بیفایده بود. تکانی به خود دادم و گفتم
_دوستت دارم ولم کن
رهایم کردو گفت
_حاضر شو بریم بیرون
لباسهایم را پوشیدم واز خانه خارج شدیم عروسک خرسی بزرگی برای ریتا خریدو به خانه انها رفتیم مرجان مژگان و مارال را هم دعوت کرده بود، این اولین بار بود که من اریا را میدیدم ، واقعا شهرام از اینکه دوست نداشت ریتا با انها باشد خوشش نمی امد حق داشت.
پسری با قد نسبتا بلند و لاغر که روی ساعد دستش نوشته انگلیسی خالکوبی شده بود و از همه بدتر فقط وسط سرش مو داشت و کنارهای سرش هم خالکوبی بود.
نگاهی به فرهاد انداختم و ارام گفتم
_اون چرا اون شکلیه؟
فرهاد در سکوت سرش را بالا داد و گفت
_هیس یه وقت میشنون.
سرم را پایین انداختم وبه زمین نگاه کردم ریتا که پیراهن بلند زردی پوشیده بود، از اتاق خارج شد باهمه سلام و احوالپرسی کردو سرجایش نشست. مدتی بعد همسر مژگان به همراه مادرش و برادر هایش هم امدند نگاهی به خانواده مرجان انداختم ، مرجان را دیدم که چطور با انها خوش است و میخندد.بغض به گلویم چنگ انداخت دلم خانواده میخواست، بیست روز بعد از عید تولدم بود.من هم دلم تولد میخواست اما بجز شهرام و اگر دعوتمان را میپذیرفت ارسلان کس دیگری را نداشتم، از کیانوش با ان نگاه هیزش متنفرم، اما مریم یا شاید مینا باید شماره شان را پیدا کنم و با انها تماس بگیرم.اماارسلان میگفت مینا هم مثل کیانوش است.
صدای فرهاد رشته افکارم را پاره کرد ظرفی از میوه را مقابلم گرفت و گفت
_چرا اینقدر تو فکری عزیزم؟
به چشمان فرهاد خیره ماندم، فرهاد با لبخند گفت
_دلت تولد میخواد؟
سرم را پایین انداختم، تا بحال کسی حتی تولدم را تبریک هم نگفته بود، چه برسد به اینکه جشن تولد هم بگیرم.
اشکی از چشمم جاری شد سریع پاکش کردم فرهاد ارام در گوشم گفت
_زشته عسل ابرو ریزی راه ننداز، چرا گریه میکنی؟