فاکتورها را بسمت خودم هل داد و گفت فکر میکنی من نفهمیدم تو نخواستی من عکس های ریتارو ببینم ؟ چرا با فاکتورهات سرکارم میزاری؟ سر تاسفی تکان دادم و سکوت کردم. شهرام گوشی اش را کنار گذاشت و گفت چیزی شده؟ نگاهی به شهرام انداختم وگفتم میای فاکتور های منو جمع بزنی؟ شهرام تچی کردو گفت من خسته م ، حس و حال ندارم. عسل ارام گفت چرا منو به خاطر یه تار موم که ناخواسته از روسریم بیاد بیرون به بدترین شکل شکنجه میدی اما ستاره کنار اقا شهرام کلا بی روسری میشسته؟ اخم کردم وگفتم اونو به خاطر همون کارهاش طلاق دادم. توطلاقش ندادی، چون بهش خیانت کردی ازت طلاق گرفت. سعی کردم خونسرد باشم با بی تفاوتی ساختگی گفتم حالا هرچی، مهم اینه که گورشو از زندگیم گم کردو رفت. من میخوام بدونم، تو مگه به قول خودت همون فرهاد نیستی؟ چرا واسه من.... حرفهای عسل کنترل اعصابم را بهم میریخت،ارام گفتم محترمانه خودت خفه شو. چرا باید خفه شم؟ ستاره یه موضوعیه که مال گذشته من بوده، الانم طلاق گرفته، دیدی که داره ازدواج هم میکنه، الان چرا داری اوقات جفتمونو تلخ میکنی؟ من اصلا کاری با گذشته تو ندارم، من میگم اینهمه مراقب حجاب و پوشش منی پس چرا واسه اون همون فرهاد نبودی؟ امروز مانتو منو پاره کردی چون کوتاه بود ستاره که با بلیز شلوار نشسته. اهی کشیدم وگفتم دوست ندارم در مورد این مسئله چیزی بشنوم. ولی من دوست دارم حرف بزنم و نتیجه بگیرم. نتیجه بحث کردن بی مورد یه تو دهنی محکمه اگر دلت میخواد بحث کن. پوزخندی زدو گفت منو میخوای بزنی؟ طبق سفارش خانم مشاوره م سعی کردم خونسرد باشم و پاسخش را ندهم. برخاست و به سمت کاناپه ها رفت گوشی اش را برداشت و سرگرم شد. مرجان از اتاق بیرون امدو کنارم نشست نگاهی به عسل انداخت و گفت ببخشیدها ریتا یه خورده ژنش مشکل داره دعوا درست کردن و دوست داره اهی کشیدم وگفتم لنگه خودته دیگه. مرجان نگاه معنی داری به من انداخت و گفت چرا من؟ تا از شما مادر و دختر غافل میشم یه بلایی سر زندگی من میارید، بلند شدی رفتی شمال خانه عمه کتی اون دفتر خاطرات لعنتی رو دادی به عسل خواند زندگی منو دوباره بهم زدی. مرجان هاج و واج گفت مگه دفتره چی بود؟ خاطره بود دیگه. بله خاطره بود ، اما خاطراتی که نباید عسل میخوند، بچه منم سرهمون خاطرات سقط شد، مسببش هم تویی. شهرام که انگار متوجه بحث ما شده بود برخاست و کنار من نشست، سپس گفت چی شده؟ از دار دنیا من یه برادر دارم، یه موقع میخواهیم دور هم جمع بشیم من چهار ستون بدنم میلرزه که الان چطوری مرجان و ریتا زندگیمو تلخ میکنند. مگه چی کار کردند؟ اون از مرجان که رفت دفتر خاطرات اورد عسل خوند ، اوضاع زندگی منو چند روز بهم ریخت اعصاب من و عسل و بهم ریخت، اینم از ریتا که گشته تو لب تابش عکس ها