برشی ازخاطرات نامزد یک مدافع حرم(حسین.الف): از ترانه های رپ، تا خط مقدم سوریه!
آشنایی منو حسین، به انجمن ادبی برمیگرده. ما هردو عضو
انجمن هستیم. قبلا هم دیده بودمش اونجا.
تااینکه یک روز با کلی مقدمه چینی، و چهره ای که هی سرخ و سفید میشد، ازم خواست یه مدت برا آشنایی اولیه صحبت کنیم.
و قرار شد هفته بعد در جلسه بعدی انجمن بهش جواب بدم.
من، همیشه از متانت و ایمان حسین خوشم میومد. یه وقار خاصی داشت. این شد که قبول کردم.
کل دوره آشنایی قبل از عقدما، یک ماه و دوهفته بود. که خانواده هامون از اول به درخواست من درجریان بودن.
یه روز حسین تو تلگرام بهم گفت: سمیه خیلی وقته عضو یه کانالم خیلی توپه. آدم کلی درس میگیره از زندگی.
گفتم: چه کانالیه؟ لینکشو بفرس منم برم. گفت: خاطرات
همسران مدافع حرم و شهیدان مدافع حرم رو میذارن. نه بتو نمیدم
تو حساسی. ناراحت میشی.
خلاصه با اصرار من فرستاد. وقتی اون خاطرات رو میخوندم دلم آتیش میگرف. اما هیچوقت فکرشم نمیکردم همه اینا زمینه
سازیه. برنامه ریزی های حسین هستش.
خلاصه بعد انجام رسومات، و یه عقد ساده، همه چی شرعی شد.
دوماه از عقدمون گذشته بود، حسین خیلی پریشون بود.
منم اون شب خونه اونا بودم. گفتم چیشده حسینم؟ چراانقد پریشونی؟
گف بیا بریم تراس.
همش داشت سعی میکرد عادی جلوه کنه، همش میگف: سمیه ببین شهر چقد قشنگ دیده میشه. سمیه ماه امشب چقد قشنگه، چقد هوا خنکه. آدم دلش کیف میکنه.
دستشو گرفتم: حسین منوببین؟ من دارم حس میکنم چقد دلت آشوبه. بگو چیشده. خواهش میکنم. دلم شور میزنه.
سرشو انداخت پایین: سمیه کاش تو رو آواره خودم نکرده بودم.
حس میکنم اشتباه کردم.
اون لحظه فکر کردم دیگه از من خوشش نمیاد. من واقعا شیفته حسین بودم، و هستم. حتی الان که کیلومترها فاصله داریم.
من عاشق شخصیت و اخلاقش شدم. یه خانواده خوب و متدین،
آنچنان پولدار و شغل معرکه ای نداشت که بخوام به این چیزاش چشم بدوزم. یه کارمند قراردادی ساده. این غیرت و اخلاق حسین بود که من شیفتش بودم. اهمیتی که به چادرم میداد.
همیشه میگفت: دختر باید بتونه خودشو جلو نامحرم بپوشونه نه اینکه بریز بپاش کنه خودشو. البته نه اینکه نامرتب باشه. همراه با چادر،
آراسته هم باشه.
همه اینا و الان حرف متضاد حسین، منو آشوب کرد، ناخودآگاه زدم زیر گریه. هق هقم که بالا گرفت حسین سرمو چسبوند به سینش گف بسه الان مامانم میاد کتکم میزنه ها!
همون لحظه مادرشوهرم اومد: چیشده؟ حسین چیکارش داری؟
چی گفتی بهش؟ سمیه مامان چیشد؟
با گریه رفتم بغل مادرشوهرم: مامان، حسین میگه پشیمونه، منو نمیخواد.
مادرِحسین دادو فریاد کرد که این چ حرفه به نامزدت میگی؟
هرچی خانوادش گفتن ومن گریه کردم، تهش فقط حسین سرش پایین بود و میگف بخدا منظورم این نبود.به امام حسین منظورم این نبود.
و آخرش حسین با کلی معذرت خواهی منو راضی کرد. چون واقعا دلم طاقت نداشت یه لحظه غم داشته باشه. نمیخواستم خانوادش انقد سرکوفتش کنن.
چند روز بعد با خنده بهم زنگ زد: سمیه خانـــــومم حاضر شو شام مهمون منی.
هرچی گفتم چیشده، نگفت. بیرون بودیم. یه برگه داد دستم: این چندمین ترانه منه که میخرن ازم! دیگه پولدار شدیم و قهقهه زد.
خیلی تعجب کردم، برگه رو گرفتم اما هرچی سعی میکردم ترانشو با ریتم بخونم نمیشد! انگار ازفضا اومده بوداین نوشته. اصلا نمیتونستم وزن و قافیه پیدا کنم. زدم رو بازوش که این چه ترانه ایه. حسین ریسه رفت از خنده.
گفت: سمیه، سعی نکن انقد، قیافت چپ اندر قیچی شده، این رپه.
تا اینو گفت: چند تا پشت سر هم با گوشیم که دستم بود زدم رو دستش: حسین بمیری تو رپ فروختی؟ تو رپ نوشتی؟ حسین غیرمجاز؟ خجالت بکش،،
و صورتمو گرفتم ازش و رومو کردم اونور.
_سمیه؟ سمیه خانومم؟ بخدا جایی اسمی از من نمیاد. واسه اینکه من ترانه رو با اسم کسی دیگه قراره بذارن، پول بیشتر
گرفتم. اگه بخوای پولو میدم به خودشون.
اروم دستمو گرفت و نوازشش کرد: سمیه ببخشید. بخدا فکر کردم
خوشحال میشی. بدم پولو بخودشون؟
باحرص گفتم آره بده. گفت: چشم. رو تخم چشمام.
وبالاخره پولو برگردوند.
یه روز یه فرم نشونم داد. البته عکسشو. بعنوان مدافعان حرم. دلم خالی شد. گف مال دوستمه اون رفته. نامزدشم برگشته گفته منو بیشتر دوسداری یا سوریه رو؟ خلاصه تا یه مدت هی به این دوست حسین خندیدیم وگفتم چه دختر خوشیه ها. به خیالش نیس.
یه بارم وسط این شوخیا گف: سمیه انقد دلم میخواد منم برم.
زدم زیر گریه که:'حسین' نه ها، تو بری دق میکنم میمیرم، بری
منم میاما.
_عه چه خوب! بیا بریم ماه عسل اونجا
تااینو گف من وسط گریه منفجر شدم از خنده.
همیشه این بودا. وسط گریه ام یاناراحتیم یه چی میگف من کلا
یادم میرفت.
✒نگارش:
#نسیم_یاسمن ✒
🆔
@asanezdevag