توصیه های امام مهدی علیه السلام سید احمد رشتی گوید: عازم سفر حج بودیم، در یکی از منازل بین راه حاجی جبار که جلودار قافله بود نزد ما آمد و گفت: این منزل که در پیش داریم ترسناک است، زودتر آماده شوید تا به همراه قافله باشید و از ما جدا نمانید. حدود دو ساعت و نیم حرکت کردیم و از منزل قبلی بین راه دور شدیم که هوا تاریک شد و برف شروع به باریدن کرد بطوری که دوستان هر کدام سر خود را پوشاندند و سرعت به راه خود دادمه دادند اما من هر چه کردم که با آنها همراه باشم موفق نشدم و تنها در بین راه ماندم. از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم، بسیار مضطرب بودم، پس از قدری فکر کردن به این نتیجه رسیدم که همین جا بمانم تا صبح شود و به همان منزلی قبلی برگردم و با چند نفر نگهبان به قافله برسم. در همان حال در برابر خود باغی را مشاهده کردم که در آن باغبانی بود و بابیل خود به درختان می زد تا برف آنها فرو ریزد. باغبان پیش آمد و با کمی فاصله برابر من ایستاد و فرمود: تو کیستی؟ عرض کردم: دوستان همراه من رفتند و من ماندم و راه را هم نمی دانم. فرمود: نافله (نماز مستحبی) بخوان تا راه را پیدا کنی. مشغول خواند نافله شدم. پس از آن دوباره آمد و فرمود: نرفتی؟ عرض کردن: و اللّه راه را نمی دانم. فرمود: جامعه (زیارت جامعه کبیره) بخوان. من جامعه را حفظ نبودم اما برخاستم و تمام زیارت جامعه را از حفظ خواندم. دوباره آمد و فرمود: هنوز نرفتی؟ اینجا هستی؟ بی اختیار گریه کردم و گفتم: هنوز نرفته ام راه را نمی دانم. فرمود: عاشورا (زیارت عاشورا) بخوان. من زیارت عاشورا را هم حفظ نبودم اما برخاستم و زیارت عاشورا را بطور کامل با صد لعن و صد سلام و دعای بعد از آن خواندم که دیدم باز آمد و فرمود: نرفتی؟ هستی؟ عرض کردم: نه تا صبح هستم. فرمود: الان، تو را به قافله می رسانم. سوار الاغی شد و فرمود: پشت سر من سوار الاغ شو! من هم سوار شدم و افسار اسبم را در دست گرفتم ولی اسب حرکت نکرد: افسار اسب را به دست گرفت و اسب حرکت کرد. آنگاه دست خود را بر زانوی من گذارد و فرمود: شما چرا نافله نمی خوانید؟ نافله، نافله، نافله. باز فرمود: چرا شما عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا. سپس فرمود: شما چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه. آنگاه یک مرتبه برگشت و فرمود: آنها رفقای تو هستند که لب جوی آب فرود آمده اند و برای نماز صبح وضو می گیرند. من از الاغ پایین آمدم که سوار اسب خود شوم اما نتوانستم. او کمک کرد و مرا سوار اسب کرد و سر اسب را به طرف دوستانم گرداند. من در آن حال به این فکر فرو رفتم که این شخص چه کسی است که به زبان فارسی سخن می گوید در حالی که در آن منطقه همه مسیحی بودند و با زبان ترکی صحبت می کردند، از طرفی چگونه به این سرعت مرا به دوستان خود رسانید پشت سر خود نگاه کردم هیچ کس را ندیدم و اثری از او مشاهده نکردم. نجم الثاقب، ص 250 و 215. 🇮🇷 کانال اساتید انقلابی http://eitaa.com/asatid_enghelabi http://sapp.ir/asatid_enghelabi