🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗
#انتظار_عشق 💗
قسمت68
نزدیک اذان صبح بود که دوباره خواب مرتضی رو دیدم
باز همون جای همیشگی بود ،
لبخندی به لب داشت
مرتضی: سلام خانووم من
- سلام به روی ماهت
مرتضی: عکسمو تمام کرد بانو؟
- اره ،تازه قابش هم کردم خیلی قشنگ شد
مرتضی: میدونم ،تو هر چی بکشی قشنگه - مرتضی جان کی میای پس
مرتضی: همین روزا میام ،منتظرم باش - من خیلی وقته که منتظرت هستم عزیزم
جلو اومد و پیشونیمو بوسید
مرتضی: ببخش که منتظرت گذاشتم
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
خیلی خوشحال بودم
رفتم داخل حیاط کنار حوض نشستم
نگاهی به ماه آسمون انداختم ،ماه چقدر قشنگ شده رفتم سمت خونه عزیز جون
چراغ خونه روشن بود
رفتم بالا درو باز کردم
عزیز جون سر سجاده اش نشسته بود داشت زکر میگفت
رفتم از پشت بغلش کردم و گریه میکردم - عزیز جون مسافرت داره برمیگرده
عزیز جون: ( گریه اش گرفته بود ،انگار اونم میدونست ،انگار مرتضی هم به خواب عزیز جون رفته بود) انشاءالله همیشه
هوا که روشن شد ،به همراه عزیز جون صبحانه خوردم بعد رفتم حیاط و آب و جارو کردم
رفتم اتاقمو تمیز کردم
نزدیکای غروب بود که صدای زنگ درو شنیدم
چادرمو سرم کردم و رفتم درو باز کردم
حسین آقا با اقا محسن بودن
سلام و احوالپرسی کردیم و وارد حیاط شدن
اقا محسن: زنداداش شما هم اگه میشه بیاین یه لحظه خونه عزیز جون
- چشم
همراهشون رفتم،رو ایوون نشستیم
حسین اقا: باورم نمیشه
عزیز جون: چی باورت نمیشه ؟
حسین اقا: اینکه مرتضی رو پیدا کردن
- کجا پیداش کردن؟
آقا محسن: میگن وقتی بمب انداختن ،داداش با بقیه بچه ها فاصله داشته ،ترکش میخوره ،خودشو به یه جای امن میرسونه ،ولی متاسفانه کسی پیداش نمیکنه و شهید میشه
یه روز که بچه ها رفته بودن دور منطقه گشت بزنن داداش و پیدا میکنن...
( الهی بمیرم براش ،تو تنهایی شهید شد ،معلوم نیست چقدر دردو تشنگی کشیده)
اشکامو پاک کردم - کی بر میگرده؟
حسین آقا : فردا
خدا حافظی کردمو رفتم خونه
رفتم کنار عکس مرتضی نشستم
نمیدونی که چقدر بی تابه دیدارتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸