🌸 سردار تنگه ی احد 🌸 صبح دومین روز حمله ، داخل سنگر فرماندهی قرار گاه خاتم الانبیاء (ص) احمد کاظمی نتیجة قطعی شب اول عملیات والفجر دو را به من گزارش داد: آقا محسن ، توی هیچ کدام از سه محور عملیاتی الحاق صورت نگرفته… کاظم که ساکت شد، گفتم : راحت بگو شکست خوردیم ! احمد سر تکان داد. متأسفانه همین طوره ! برگشت و به سرهنگ علی صیاد شیرازی نگاه کردم. پرسیدم:برادر صیاد، از ارتش چه خبر؟ سرهنگ جلو آمد وگفت : آقا محسن ، تعریفی نداره ، دیشب ارتفاع کینگ هم سقوط نکرده! مدام مسئوولین سایسی کشور زنگ می زدند و از عملیات می پرسیدن. عملیات قفل شده بود و دل و دماغی برایم نمانده بود. بلند شدم و طول سنگر را قدم زدم . به شکست و توقف حمله فکر کردم .لحظه ای گوشم رفت به بی سیم چیِ سرهنگ صیاد شیرازی که او را صدا می کرد:جناب سرهنگ ، فرمانده لشکر ۷۷ خراسان! صیاد شیرازی گوشی را گرفت. به صورت او زُل زدم . با خود گفتم : لابد مشکلی پیش اومده! هرچه می گذشت ، لبخند ظریف سرهنگ توی صورتش روشن تر می شد. سر تکان داد و شمرده شمرده، با لحن پیروزمندانه و تحکم توی گوشی بی سیم گفت : دست تک تک سربازها را می بوسم. از طرف من بهشون خدا قوت بگید… گوشی بی سیم را به ستوان لاغر اندام ارتش داد و به علامت تشویق زد روی شانة ستوان جوان. رو به من کرد و گفت : الله اکبر…آقا محسن، تیپ ۲ لشکر ۷۷ با کمک تیپ المهدی(عج)  ،کینگ را تصرف کردند. و الآن روی او مستقرن! خبر خوش سرهنگ شد اکسیژن خالص و تا عمق ریه ام دوید. سر حال و قبراق شدم ! خیلی زود جعفر اسدی  (فرمانده لشکر ۳۳ المهدی(عج) که در آن زمان تیپ مستقل المهدی(عج) نام داشت)و برادرش صالح داخل سنگر قرار گاه شد. سلام آقا محسن! جلو آمدند و رو بوسی کردیم، گفتم : کینگ آزاد شد. آومدم همین خبر را بدم ! جعفر، اوضاع مهور شما ؟ جعفر سر کم مویش را خاراند. نقشه لوله شدة توی دستش را پهن کرد کف سنگر قرار گاه.ارتباط ما با گردان مالک قطع شده. کمیل روی ارتفاع صدر موفق نبوده و تو محاصره دست و پاه می زنه. گردان فجر تو عمق ۲۰ کیلو متری عراق چند پایگاه و ارتفاع مهم رو که بر تنگه و شاهراه دربندی خان مشرفه ، تصرف کرده! الآن گلوگاه دشمن تو چنگ گردان فجره! فجر! گردان مرتضی!؟ ها بله! اشلو؟ ها بله؟ این که خوبه! بله ، ولی یه مشکل بزرگ وجود داره! چه مشکلی؟ پایگاه های دور تا دور  گردان فجر دست عراقیاست! در اصل ، وضعیت«وحاصره تو محاصره» پیش اومده! جعفر اسدی ساکت شد، گفتم نظرت چیه جعفر؟! سر تکان دادو گفت: آقا محسن ، اشلو با دو گروهان اون جا رو تصرف کرده، اما خبری از یه گروهان دیگه اش نداره! دشمن هم از صبح روز قبل از زمین و هوا دیوانه وار تلاش می کنه تپه رو پس بگیره! موندم چیکار کنم! به فکر فرو رفتم. سرهنگ هم مثل سیر رحیم صفوی حرف های جعفر اسدی را شنیده بود. رحیم گفت: موقعیت خیلی حساسه! باید با مرتضی حرف بزنیم، اون تو مرکز جنگه! جعفر اسدی با مرتضی جاویدی تماس بی سیمی گرفت و گوشی بی سیم را به من داد. اشلو اشلو ، محسن رضایی هستم! محسن محسن ، اشلو به گوشم! سلام آقا مرتضی، اوضاع؟ مخلص آقا محسن عزیز هستم ! خسته نباشی ، وضعیت؟ بچه ها تک تک سلام می رسونن ، ملالی نیس ، جز دوری شما! بعد انگار که گوشی را به سمت نیروهایش گرفته باشد ، صدای الله اکبر و مرگ بر صدام افرادش را از پشت بی سیم شنیدم! گفتم: اشلو ، وضع تلفات ، تدارکات و مهمات گردانت… با آب و تاب گزارش داد: به حول و قوة اللهی ، تعدادی اسیر گرفتیم ، شصت نفر سر پا و تعدادی زخمی و شهید ، آذوقة برادران مزدور عراقی تا دلتون بخواد موجوده! تا الآن هم پاتک عراقیا رو دفع کردیم. در خدمتیم! صدای پُرطنین و شاد مرتضی حیرانم کرد. اما وقتی به نقشه و گزارش ها توجه می کردم، بهترین کار بیرون کشیدن گردان فجر از دل دشمن بود. با سرهنگ مشورت کردم و به مرتضی جاویدی گفتم: اشلو، می تونید تا شب دوام بیارید؟ با صدایی که بوی قاطعیت و توکل داشت ، گفت: آقا محسن ، تا قیامت مقاومت می کنیم و منتظر شما می مونیم! خدا حفظت کنه ، تا شب دوام بیارید و بعد بکشید عقب! با لحن متعجب پرسید: عقب نشینی!؟ عقب نشینی را جوری تلفظ کرد که انگار حرف نامعقول زده ام. محتاط گفتم: ممنونم از رشادتت اشلو، اما شما تو دل دشمن هستید باید زودتر بیاید عقب! آقا محسن، شاید من منظورم رو بد فهموندم، ما گلوی دشمن را تو چنگ داریم! می مونیم و مقاومت می کنیم تا شما برسین به ما! با پنجاه شصت تا نیرو غیر ممکنه! صریح و روشن پاسخ داد: آقا محسن، من و بچه ها هم قسم شدیم نذاریم اُحد تکرار بشه! از حاج جعفر بپرسید! از فحوای کلامش منقلب شدم. نگاهم نا خواسته رفت به جعفر اسدی که پشت چهره اش لبخند داشت، گفتم: قصة اُحد چیه؟ آقا محسن، پیش از عملیات مکرر به اون تأکید کردم ، تنگة دربندی خان ، تنگة اُحده! اونم همش تکرار می کرد : اُحد تکرار ن