به نام خدا ☑️ 📝 وقتی که رسیدم... تو در سکوت بودی... انگار خواب بودی... اطرافت شلوغ بود... هم همه ای به پا بود و نگاه ها خیره به من... فکرهایی نا باورانه...به خوابیدنت در آن هم همه و شلوغی فکر میکردم...و تو در خواب ناز بودی... دلم نیامد که بیدارت کنم... باورم نمی شد با ناله و فریاد جمعیت اینگونه آرمیده باشی... نا باورانه چشمهای بسته ات را نگاه می کردم.... هاج و واج مانده بودم... صدایی از درون به گوشم رسید قلبم بود میگفت: تو با تمام وجود دوست داری که بیدار و چشمانش بار دیگر باز شود و سخن بگوید... تو بگو یقینا میشنود... تو در کنارم به خوابی عمیق فرو رفته بودی بغض سنگینی در حال کوبیدن به شیشه نازک چشمم بود... شیشه چشمم در حال شکستن بود صورتت چقدر زیبا شده بود و تبسمی وصف ناشدنی روی لبهایت غرق در رویای شیرین خودت بودی.... فریاد زدم بیدار شو بس است خوابیدن مادر... ولی تو انگار نشنیدی... بار دیگر نجوایی در گوشم گفت: بگذار بخوابد!... مزاحم خوابش نشو... اما دیگر بغض شیشه را شکسته بود... و اشک سرازیر... لحظه ای به خود آمدم... انجا بود که گفتم: «ای دل؛ تو غافلی!... او خوابش از خواب گذشته است». دلتنگتم مادر...😭 ✍خــادم الزهرا (س) •┈┈»•✾•✿•✾•«┈┈• @maddah_1367 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ