شب بخیر را گفتم. خواستم به اتاق بروم که دیدم آقاسید برای گفتن چیزی دست،دست می کند که در آخر با صدایی آرام و ملتمسانه گفت: - می شود کمی بنشینید با شما حرف دارم. روی کاناپه ی کنارم نشستم - بفرمایید... خودش هم روی مبل تک نفره نشست و جعبه را روی میز گذاشت و شروع کرد. - من و شما، نامحرم و غریبه بودیم و حرام... ولی بعد از رضایت شما که خطبه خوانده شد... ما محرم و حلال شدیم. درسته، هم من و هم شما ؛ این خطبه را مصلحتی و جهت کار خیر می دانیم ولی در اصل داستان تاثیری ندارد یعنی نامحرم بودنمان به محرم شدنمان تبدیل شده. من که نمی دانستم گفتن این حرفها یعنی چه و منظورشان چیست کلافه و خجالت وار سرم را پایین انداختم و هیچ نمی گفتم. خودش ادامه داد... - خب صحبت های من را قبول دارید؟ - بله درسته نگاهم می کرد، با اینکه سرم پایین بود ولی این را حس می کردم. - می توانم خواهشی داشته باشم؟ - بله حتما... ساکت بود و هیچ نمی گفت شاید دنبال کلماتی بود تا بهتر منظورش را بیان کند - زهرابانو ؛ خواهشم این هست ... هیچ وقت ؛ حتی پنج سانت هم از موهایت را کوتاه نکنی... از خجالت سرخ شده بودم. این را حرارت گونه هایم تایید می کرد. سرم که بالا آمد لحظه ای نگاهمان به هم گره خورد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 حالا او بود که سرش را پایین انداخته بود. متعجب گفتم: - شما مگر موهای من را دیده اید؟! حال او هم دست کمی از من نداشت دستانش را به هم گره زده بود و با تمام توانش گفت: - موقعی که برای آوردن چادر نمازتان رفتید... وسط حرفش پریدم - واااااااای!!! ناراحت بودم که چرا چنین شد متوجه بود که من از این اتفاق چقدر دلخورام - زهرا بانو... من الان گفتم بعد از خواندن خطبه من وشما... یعنی ناراحت نباشید... شما و من که گناهی نکردیم... حجب و حیا در وجودم جوری آتش به پا کرده بود که نمی توانستم سرم را بالا بیاورم. هیچ نمی گفتم همین امر باعث شد آقا سید جعبه ی خرید را جلو بیاورد و رو به من بگوید: - میشود از این ها هم استفاده کنید؟ این را با لحنی پر از خواهش گفت. در دلم چیزی فرو ریخت ؛ یعنی این جعبه و وسایلش را برای من خریده بود ؟؟ این حرفها را تفسیر می کردم جوری که از هرطرف به جاهای خوب میرسید. تعلل جایز نبود من عاشق خریدهای توی دستش بودم شاید کم کم عاشق صاحب این خریدها هم شده بودم. بلند شدم و جعبه را گرفتم بدون اینکه لحظه ای نگاهش کنم تشکر کردم. که ذوق کردنش از صدایش مشخص بود وقتی پر شیطنت و آرام گفت: - تنها برازنده ی موهای خرمایی شماست... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 هوای مدینه ؛ هوای خیلی گرمی بود. در این شهر حس و حال عجیبی را تجربه می کردم. شهر، شهر پیامبر بود و مقدس ترین مکان بر روی زمین... فاصله ی هتل تا مسجد پیامبر زیاد نبود همراه کاروان پیاده به مسجد النبی رفتیم. این مسجد، مسجدی بود که پیامبر خودش آن راساخته بود وحالا آرامگاه رسول خدا در آن قرار داشت. بهتر بود تا لحظه ای که در مدینه هستم خود را از دیدن و توسل در این مکان محروم نکنم. در حیاط مسجد چترهای باز شدای ؛ قرار داشت تا شدت گرما را برای زائران کمتر کند. برای لحظه ای زیر چتر ایستادم تا از شدت گرما در وجودم کمتر شود. زیر چادر مشکی ام داشتم جان میدادم. همان موقع بود که آقاسید با بطری آب خنکی کنارم آمد. - خوبید؟ - خیلی گرمه ؛ چادر هم مشکی هست و گرما را ده برابر می کند الان است که تلف شوم. همان طور که آب را می داد با روی خوش و با لبخند به من گفت: عرقی که در گرما برای حفظ حجاب می ریزید, دانه دانه اش خورشید می شود . شما خورشید خدا هستید. در ضمن می دانستید عرقی که زیر چادر می ریزید سه جا برای شما نور می شود: - در درون قبر - در برزخ - در قیامت حالا باز هم از گرما نالان هستی؟ از حق نگذریم صحبت هایش نسیمی از بهشت را برایم آورد. جواب لبخندش را با لبخند دادم و گفتم: - بهترین انرژی را به من دادید. - الحمدالله حالا برویم که عقب نمانیم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗زهرابانو💗 قبرستان بقیع نزدیک مسجد پیامبر بود. قبرستانی که قدیمی ترین و بزرگترین قبرستان دنیای اسلام است. محلی که امامان معصوم ما بدون ضریح و آرامگاه در آن قرار دارند. روبه آقاسید ؛ که حالا بیشتر کنارم بود و احتمالا مراقبت ویژه از امانتیش را انجام میداد کردم و گفتم: - چقدر اینجا بزرگ است... - بله درسته ؛ بقیع در لغت به زمین بزرگی گفته میشود که توی آن درخت ها و ریشه های درخت زیادی باشد. در این قبرستان بسیاری از یارای پیامبر و چهار تا از امام ها و تعداد زیادی