🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
پارت31
–منم رفتم از اون خانم مسئول مسجد پرس و جو کردم دیدم دقیقا حرفهای همین دختره رو میگه و خیلی هم خوشحال بود که یه نفر دیگه به خیرین اضافه شده و ماهانه میخواد کمک کنه. اون دختره رو هم قشنگ یادش بود، با مشخصاتش بهم توضیح داد. بعدشم یه بسته قبض مسجدرو بهم داد که هر کس خواست کمک کنه بهش
قبض بدم.
از این همه پیگیریاش ماتم برد.
نگاهی به کیفم انداختم.
–البته من از ماه دیگه کمک میکنم، این ماه یه کم بی برنامه...
دستش را در هوا تکان داد.
–نه منظورم شما نبودید، داشتم کارایی که انجام دادم رو براتون توضیح میدادم.
همینطور میخواستم ازتون بخوام دیگه مسیرتون رو کج نکنید و از اونور نرید. از همین راه همیشگیتون برید.
لزومی نداره اینقدر راهتون رو دور کنید.
نگاهم را زیر انداختم و او نفس عمیقی کشید و آرامترادامه داد:
–وقتی شما از اون خیابون رد میشد انگار اون خیابون رو زنده میکنید.
وقتی نیستید انگار همه مردن، چشمم کسی رو نمیبینه، هیجا رنگ نداره، همه چی سیاه و سفید و دلگیره، سوت و کور
بودن خیابون اونقدر به چشم میاد که این همه آدم انگار محو میشن و دیده نمیشن.
مثل یه شهری که خاک مرده توش پاشیدن.
آدمهای زیادی از جلوی مغازه رد میشن ولی چشم من فقط یه نفر رو میبینه.
سرم پایین بود و نخهای گوشهی شالم را دور انگشتم میپیچاندم و باز میکردم. اصلا توقع شنیدن این حرفها را نداشتم.
از خجالت نمیدانستم چه کار کنم. انگار ناگهان آدم دیگری شده بود، حرفهایی میزد که من تحمل شنیدنش را نداشتم. ضربان قلبم آنقد بالا رفته بود که میتوانستم صدایش را بشنوم.
از خجالت سرم را بالا نیاوردم و حرفی نزدم. او هم دیگر سکوت کوتاهی کرد و بعد پرسید:
–میتونم سوالی ازتون بپرسم؟
بدون این که سرم را بالا بیاورم گفتم:
–بفرمایید.
–اگر دلتون نخواست جواب ندین. سکوت کردم و او ادامه داد:
–چرا تو اون کافی شاپ کار میکنید؟ منظورم اینه اصلا اون کار در شأن شما نیست. اونجا همه جور آدمی میاد صورت خوشی نداره شما مدام جلوشون بزار و بردار کنید.
بالاخره انگشتم را از لای نخ های شالم بیرون کشیدم و نفسم را بیرون دادم. به خاطر هیجان بالایم میترسیدم حرفی بزنم و در صدایم لرزش باشد برای همین از درون به خودم آرامش میدادم.
از آینه نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
پارت32
–یه وقت فکر نکنید دارم تو کارتون دخالت میکنما، من منظورم اینه
کلا خانمها نباید تو این جور شغلها مشغول باشن. چون خیلی ارزششون بالاست. کارای سطح پایین ارزش اونها رو پایین میاره.
در مورد شما این موضوع خیلی بیشتر صدق میکنه.
گلویم را صاف کردم و به آرامی گفتم:
–من خودمم این کار رو دوست ندارم. راستش خیلی جاها برای کار رفتم اکثرا یا حقوقشون خیلی کم بود یا محیط سالمی نداشتن. درسم که تموم بشه کار بهتری میتونم پیدا کنم.
چه رشته ایی درس میخونید.
–شیمی.
ابروهایش بالا رفت.
–پس من الان با یه شیمیدان دارم حرف میزنم.
لبخند زدم.
–فکر میکنم برای رشتتون کار زیاد باشه.
–خب درسم تموم بشه بهتره، من فقط یه جا بهم پیشنهاد کار شد که اونم فقط دو روز تونستم کار کنم.
–چرا؟
–خب محیطش مناسب نبود.
–یعنی لیسانس گرفتین کجاها میتونید کار کنید؟
–خیلی جاها، داروسازی، مواد غذایی ، پتروشیمی ، رنگ و غیره...
–کدوم دانشگاه درس میخونید؟
–شهید بهشتی.
چشمهایش را گشاد کرد.
–آفرین.
اونقدر ساده و خاکی هستین اصلا بهتون نمیاد دارین شیمی اونم تو اون دانشگاه میخونید.
–مگه باید چطوری باشم؟ شیمی هم یه رشتس دیگه.
–نه بابا، ملت یه رشته ی آبدوغ خیاری اونم تو دانشگاه آزاد درس میخونن اونقدر باد دارن که نمیشه باهاشون حرف زد.
من از همون روز اول که دیدمتون فهمیدم شما یه جورایی متفاوت و خاص هستین.
دوباره سرم را پایین انداختم.
–شما لطف دارید.
بینمان سکوت سنگینی برقرار شد.
پیچ رادیو را پیچاند. صدای اخبار گو از رادیو پخش شد. خبری در مورد فوت یکی از رجال سیاسی بود. امیر زاده پوزخندی زد و گفت:
–الان با مرگ ایشون کلی تو مملکت اشتغال زایی میشه.
پرسیدم:
–چطوری؟
–آخه ایشون پنجاه جا منصب داشت. حالا به تخصصش هم کاری نداشته باشیم من موندم یه نفر چطوری میتونه به همهی اینا برسه...
–بله، درسته، طبیعیه که آدم چندتا هندونه را با هم نمیتونه بلند کنه.
به مقصد که رسیدیم گفت:
–از اینجا تا خونتون پیاده روی زیاد داره؟
نگاهی به خیابان انداختم.
–برای من نه، چون پیاده روی رو خیلی دوست دارم.
–برای همین همیشه کفش اسپرت پاتونه؟
نگاهی به کفشهایم انداختم و دقتش را در دلم تحسین کردم.
–بله خب، البته چون ساعات زیادی باید کفش پام باشه یا توی مترو گاهی تمام راه رو سرپا هستم، با کفشهای دیگه پام خیلی اذیت میشه.
–مترو که از همه جهات سخته، به خصوص حالا با این کرونا، همیشه تو فکر شمام که یه وقت خدایی نکرده تو اون شلوغی مبتلا نشید.
لی