🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت34 وقتی از من دور شد رو به آقای امیر زاده گفتم: –فکر می‌کنم اتفاقی براش افتاده، من برم ببینم چی شده. امیر زاده از تک پله‌ی جلوی در مغازه پایین آمد. –دردسر نشه براتون. –نمیدونم، ولی نمیتونم اینجوری ولش کنم، حداقل دلیل کارش رو بپرسم. –پس نزارید بره تو مترو، تا نرفته ازش بپرسید، باهاش جایی نریدها. مراقب باشید. با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم. راهی را که آمده بودم برگشتم. ساره را دیدم. به نزدیک مسجد رسیده بود. افتان و سر در گریبان راه می‌رفت، جوری که احساس می‌کردی هر لحظه ممکن است سقوط کند. به در مسجد که رسید نگاهش کرد. بسته بود. همانجا ایستاد. دستهایش را روی در گذاشت و سرش را بین دستهایش جا داد. نزدیکتر که شدم زمزمه‌اش می‌آمد. با خدا حرف میزد و گریه می‌کرد. انگار به ضریح حرم متوسل شده بود. کنارش ایستادم و صدایش کردم. برگشت. اشکهایش را پاک کرد و همانجا سر خورد و روی زمین نشست. کاملا مشخص بود دیگر نمی‌توانست بایستد. روبرویش روی پا نشستم. –چی شده ساره؟ اتفاقی افتاده؟ چرا اینجوری شدی؟ منتظر یک اشاره بود، سرش را به در مسجد تکیه داد التماس آمیز نگاهم کرد و به یک باره دوباره هق هق کنان گریه کرد. –آخه چت شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ اشکهایش یکی پس از دیگری از گونه هایش بر روی ماسکش سرازیر میشد. دلم برایش ریش شد. من هم بغضم گرفته بود. وقتی ناراحتی‌ام را دید التماس کرد. –تلما تو رو خدا کمکم کن، من مجبور شدم اون پول رو از تو و از اون آقا بگیرم. من اشتباه کردم تلما منو ببخش. اشکهایش را از گونه‌اش پاک کردم. –اگه به خاطر این موضوع ناراحتی من بخشیدمت، آقای امیر زاده هم می‌بخشه من می‌دونم اگه باور نداری بریم ازش بپرسیم. سرش را تکان داد. –تمام پولی که از شماها گرفته بودم خرج شوهرم کردم. –شوهرت؟ مگه شوهر داری؟ با ناله گفت: –دوتا هم بچه دارم. –مگه شوهرت چی شده؟ –کرونا گرفته، ریه هاش درگیر شده، دیشب بردم بیمارستان گفتن باید بستری بشه ولی جا نداشتن. چندتا بیمارستان رفتیم یا جا نداشتن یا همون اول باید پول واریز میکردیم. دکتر گفت یه آمپولایی براش نوشته و گفت هر روز باید تزریق کنه، گفت میتونم کپسول اکسیژن بزارم و تو خونه ازش نگهداری کنم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت35 ولی پول اون آمپولا و تزریقش خیلی زیاده، هیچ چاره ایی نداشتم، مجبور شدم امروز بیام و اون حرفها رو به اون آقا بزنم. گفتم شاید یه پولی ازش بگیرم و شوهرم رو نجات بدم. به خدا نمیتونه نفس بکشه حالش خیلی بده. داره میمیره. آنقدر از حرفهایش شوکه شدم که مات زده فقط نگاهش می‌کردم. سرش را به در مسجد کوبید، هر چی به خدا التماس می‌کنم جوابم رو نمیده، بعد سرش را با دو دستش گرفت. –حقم داره جواب نده حق داره، ولی من به جز خودش کسی رو ندارم، اگر شوهرم طوریش بشه با دوتا بچه کجا برم. دوباره شروع به گریه کردن کرد. بعد ناگهان دستهایم را گرفت: –تو رو خدا کمکم کن. پرسیدم. –کسی رو نداری؟ فامیلی؟ برادری خواهری؟ –اینجا یه خواهر دارم که وضعش از من بدتره. پدر و مادرم شهرستان هستن. بهشون زنگ زدم، اونا حتی جواب تلفنم رو هم نمیدن. موقعیت مناسبی نبود که دلیل کار پدر و مادرش را بپرسم. بلند شدم و او را هم با خودم بلند کردم. –من هر کاری از دستم بربیاد برات انجام میدم. نور امید در چشمهایش درخشید. –تو رو خدا کمکم کن، می‌دونم من بد کردم ولی... –گذشته رو رها کن. الان برو پیش شوهرت من بهت زنگ میزنم. بعد از خداحافظی متفکر به طرف کافی شاپ راه افتادم. نمی‌دانستم به چه کسی زنگ بزنم و از چه کسی کمک بخواهم، تمام اطرافیانم وضع چندان خوبی نداشتند. با خودم گفتم شاید از آقای غلامی مساعده بخواهم بتواند بدهد. کاش می‌پرسیدم هزینه‌ی آمپولهایش چقدر می‌شود. صدای آقای امیرزاده مرا از افکارم بیرون کشید. پشت سرم آمده بود و از دور ما را زیر نظر داشته. –چی بهتون گفت که اینقدر ناراحت شدید؟ –شما اینجایید؟ –اره، نگرانتون شدم. گفتم نکنه خفتتون کنه. وقتی این حرف را شنیدم بغضم گرفت و شروع به راه رفتن کردم. او هم با من هم قدم شد. شروع به حرف زدن کردم. –اون بیچاره اونقدر حالش بده و گرفتاره که تمام فکر و ذکرش فقط پول بدست آوردنه. شایدم کارش به خفت کردن برسه. –چی شده خانم حصیری؟ سعی کردم بغضم را پس بزنم. آهی کشیدم و تمام حرفهایی که ساره زده بود را برایش تعریف کردم. همینطور دلیل حق‌السکوت خواستن امروزش را از آقای امیر زاده را. او هم ناراحت شد. –دختر بیچاره، ببین به کجا رسیده، واقعا مخارج این بیماری خیلی زیاده، –درسته. کسی رو هم نداره کمکش کنه. فکری کرد و گفت: –یعنی راست میگه؟ نکنه کلکی تو کارش باشه؟ –فهمیدنش زیاد سخت نیست. فکر نکنم دروغ بگه، شما که حالش رو دیدید. –خب اگه راست بگه من می‌تونم کمکش کنم. با شنیدن این حرفش یکباره متوقف شدم. او یک قدم جلو رفت بعد برگشت.