–یادتونه اون روز مثال اون گره ها رو زدید. هنوز هم در نگاهش شگفتی بود. ادامه دادم: –خودتون گفتین تو این دنیا همه‌ی ما ته چاه و تو تاریکی و ظلمت هستیم. خدا یه طناب پر از گره انداخته ته چاه تا ما از این گره ها کمک بگیریم و بیایم بالا. این گره‌ها همون مشکلات مون هستن که باید ازشون کمک بگیریم و بیایم بالا، یعنی ازشون رد بشیم. وقتی دستمون به این گره ها گیر کنه دیگه سُر نمی‌خوره و راحت تر می‌تونیم خودمون رو بالا بکشیم، اما خیلی از ما مدام دنبال راه حل می‌گردیم که حتما این گره‌ها رو همون پایین ته چاه، تو تاریکی باز کنیم. گفتین باید این گره‌ها باز بشه ولی نه وقتی که ما خودمون ته چاه هستیم. مگه نگفتین اول با کمک این طناب و گره‌هاش میایم بالا بعد گره‌هاش رو باز می‌کنیم؟ بالاخره لبخند زد. –درسته، اینم گفتم که هر مشکلی که برامون پیش میاد یکی از گره‌هاست باید دستمون رو بهش گیر بدیم و خودمون رو از تاریکی نجات بدیم. سرم را تکان دادم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت226 –بله دیگه، گفتین توی تاریکی و ظلمت که آدم چشمش نمی‌بینه گره باز کنه، پس نتیجه می‌گیریم هلما و آزارهاش هم یکی از این گره‌هاست. حالا شاید برای شما گره‌ی بزرگتری باشه، که اگه این طور باشه جای دست تون محکم‌تر هم میشه، چرا می‌خواید همین الان با عجله گره رو باز کنید این جوری که می‌مونید ته چاه و نمی‌تونید خودتون رو بالا بکشید. خودکار را برداشت و در گوشه‌ی دفتر شروع به کشیدن نقش و نگاری کرد. – اون روز که گفتید شاگرد درس خونی هستید چقدر درست گفتید. شما از اون شاگردایی هستید که از معلم جلوترن. من خودم رو از اون معلمایی می دونم که فقط درس میدن و میرن. ولی شما از اون شاگردایی هستید که حتی اگه معلم هم خوب تدریس نکنه شما دنبالش می رید و اصل مطلب رو پیدا می‌کنید. لبخند زدم. –من وقتی این مثال شما در مورد طناب و گره ها رو واسه خواهرم تعریف کردم می‌دونید چی گفت؟ –منظورتون رستا خانمه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –چی گفتن؟ –گفت ازدواج هم برای همه یکی از گره‌های اون طنابه. کنجکاو شد. –یعنی برای خانما؟ –نه، فرقی نمی کنه، می گفت زن و شوهر هر چقدرم افکارشون به هم نزدیک باشه و همدیگه رو درک کنن بازم مسائلی توی زندگی هست که گره به وجود میاره و باید ازش رد شد و بعد توی روشنایی شروع به بازکردنش کرد. امیرزاده به نقشی که با خودکار زده بود زل زد و حرفی نزد. پرسیدم: –شما موافق حرفش نیستید؟ دستش را زیر چانه‌اش زد. –چرا درست میگن، ولی گاهی اون قدر این گره ریزه که نه می تونی دستت رو بهش گیر بدی و بیای بالا نه می‌تونی بازش کنی. برای همین مجبور میشی طناب رو قطع کنی و تا ابد بمونی ته چاه. حالا این قطع کردن در هر رابطه‌ای می تونه باشه، حتی دو تا دوست، بعضی دوستیا باعث میشه ما برای همیشه ته چاه بمونیم. چون گره‌های ریزی دارن. بی فکر گفتم: –اگر منظورتون رابطه‌ی من و ساره ست، ما همین الانم چندان با هم... حرفم را برید. –می‌دونم. ولی بعضی رابطه‌ها رو هر چند کم باید قطع کرد چون به خودمون آسیب میزنه. شما مگه نگفتین ساره خانم رفتارش عوض شده، می‌دونید چرا؟ چون داره از روی نادونی یه کاری می کنه، اونم فقط به طمع یه زندگی بهتر. وقتی به یکی هر چقدرم راهنمایی میدی کار خودش رو... این بار من حرفش را بریدم. –باور کنید ساره آدم بدی نیست فقط... پوفی کرد. –من نگفتم آدم بدیه گفتم هر کسی اول باید حواسش به خودش باشه که به بیراهه نره بعد دیگران. من می گم به خاطر این که دیگران رو می خواید ببرید بهشت خودتون نرید جهنم. دوست مهربان ولی نادان تا حالا به گوشتون خورده؟ شما فکر می‌کنید کسایی که روبروی لشکر امام حسین ایستاده بودن امام حسین را دوست نداشتن؟ مهربون نبودن؟ فکر می‌کنید همشون یه مشت داعشی بودن؟ نه اینطور نبود، اتفاقا خیلی از اونا امام رو دوسش داشتن. مشکل این جا بود که از دشمن امام حسین متنفر نبودن. الانم توی اون کلاسای لعنتی نمی ذارن مردم از شیطان متنفر باشن، همش میگن با همه مهربون باشید، همه خوبن، همه مخلوق خدا هستن، حتی شیطان. حتی ظالم، اون جا یه قصه‌هایی سر هم می‌کنن که... با صدای گوشی‌اش حرفش نیمه تمام ماند. نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش انداخت و رو به من گفت: –مامانه. حتما می خواد نظر شما رو بپرسه. وقتی سکوتم را دید دو باره پرسید: –چی بهش بگم؟ سرم را پایین انداختم. زمزمه کرد. –بهش میگم چند روز دیگه جواب می‌دید. سرم را بلند کردم تا حرفی بزنم. ولی او همان طور که دور می شد شروع به صحبت کردن با گوشی‌اش کرد. ✍ 🌸🌸🌸🌸🌸