نفسش را محکم بیرون داد.
–توی تاریخ پر از اینجور آدمهاست. طرف آدم کشه ولی بخشندس،
فکر کنید طرف میلیاردها تومن حق مردم رو میخوره ولی خیلی مهربانه، همیشه لبخند به لب داره و فوقالعاده مودبه. اینا ریشه ندارن، خالی از ایمان هستن هر جا بهشون یه کم فشار بیاد یا تحت تاثیر جمعی که توش هستن قرار بگیرن تغییر میکنن...
. منظورم اینه وقتی اون چرایی تو ذهن آدمها نباشه که مثلا چرا باید به همدیگه احترام بزاریم، اونوقته که دنیای حیوانات خیلی بهتر از دنیای انسانهاست، حیوونها هم یلخی زندگی میکنن، بدون هیچ برقی تو ظلمت با هم خیلی مهربونتر از انسانها هستن، نه به همدیگه دروغ میگن نه پشت همدیگه غیبت میکنن، نه ظلم و نه اختلاس میکنن و نه خیلی از کارهای زشت انسانهارو انجام میدن تازه همیشه هم شاد هستن و احساس خوشبختی دارن. در حقیقت آدمهایی امثال گروه هلما این همه هزینه میکنن و هزار جور کلاس و تقویت جسم و انرژی و این چیزا برگزار میکنن که مردم رو تازه در حد حیوونا کنن.
که اگر کسی نیمچه ایمانی هم داشته باشه به زور ازش میگیرن و با زبون بیزبانی میگن مثل حیوونها باش. در حالی که اگر ایمان باشه اون ویژگیهای خوب خود به خود میان.
در مورد دوست شما هم خود شما و شوهرش خیلی راهنماییش کردین، اونم الان میدونه کارش اشتباهه و ادامه میده.
گوشهی لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد.
–متاسفانه بدتر از حیوانها، این یعنی پسرفت.
بعد از چند دقیقه نگاهی به ساعتش انداخت و با لحن مهربانی گفت:
–میرید خونه یا مغازه؟
–هنوز خیلی تا تموم شدن ساعت کاریم مونده.
–پس میریم مغازه.
سکوت کردم تا خودش حرف را پیش بکشد. ولی او دیگر حرفی نزد.
باید کاری میکردم.
–ببخشید مادرتون از دستم ناراحت نشده باشن من تلفنشون رو جواب ندادم.
–نه، من براش توضیح دادم.
–ولی بازم دور از ادبه که بهشون زنگ نزنم و عذرخواهی نکنم.
قدرشناسانه نگاهم کرد.
–اگر این کار رو کنید که خوشحال میشه.
از خدا خواسته شمارهی مادرش را گرفتم و بعد از احوالپرسیهای اولیه و عذرخواهی من، مادرش پرسید:
–دخترم چرا دوباره کار خیر رو عقب انداختی؟ شما که خیلی وقته همدیگه رو میشناسید پسرم گناه داره تا هفتهی دیگه باز میخواد کلی فکر و خیال کنه، رضایت بده بزار خیال هممون راحت بشه.
خیالت از طرف علی راحت باشه انشاالله خوشبختت میکنه. عقب انداختن کار خیر باعث میشه شیطون پاش توی کار باز بشه.
با خودم فکر کردم
"همیشه پای یک شیطان در میان است."
با این فکر لبخند بر لبم آمد.
متوجه میشدم که امیرزاده مدام از آینه نگاهم میکند و خیلی دلش میخواهد بداند الان مادرش چه میگوید.
با کمی تامل و من و من گفتم:
–والا چی بگم.
مادرش خندید و قربان صدقهام رفت.
–پس دیگه مبارکه، من زنگ میزنم به مادرت که انشاالله برای آخر هفته برنامه ریزی کنیم.
خداحافظی که کردم گوشی را داخل کیفم سُر دادم.
بلافاصله گوشی امیرزاده زنگ خورد.
با لبخند نگاهم کرد.
–مامانه، فکر میکنه ما پیش هم نیستیم. چی بهش گفتین؟
–الو مامان، جانم...چی...؟
نمیدانم مادرش چه گفت که امیرزاده سکوت کوتاهی کرد و بعد با حیرت نگاهم کرد.
–واقعا؟ یعنی همین الان جواب بله رو داد؟
امیرزاده سکوت کرد و فقط مادرش از آن طرف خط حرف میزند بعد هم با هم خداحافظی کردند و بعد با لبخند پهنی نگاهم کرد.
–اصلا باورم نمیشه مادرم جواب بله رو از شما گرفته.
حرفی نزدم و بینمان سکوت سنگینی برقرار شد.
ماشین را کنار خیابان پارک کرد.
–رسیدیم اینم مغازه.
تا خواستم پیاده شوم سرش را به عقب برگرداند.
–تلما خانم.
نگاهش کردم.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–ممنونم.
نگاهم را زیر انداختم و با مکث گفتم:
–میخوام یه حرفی بزنم ولی نمیدونم بگم یا نه.
–در مورد منه؟
سرم را تکان دادم.
–بگید راحت باشید.
–شاید فعلا نباید ازتون توقع داشته باشم ولی یادمه شما قبلا از من همین توقع رو داشتید که پنهون کاری نکنم ولی خودتون...
ابروهایش بالا رفت.
–چه پنهون کاری کردم؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸