هنوز چند دقیقهای از آمدنش به مغازه نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد. گوشیاش را برداشت و بعد زیر چشمی به من نگاهی انداخت و از مغازه بیرون رفت.
پیراهن چهارخانهاش که غالب رنگش کرم بود با شلوار کتان کرم رنگش همخوانی زیبایی داشت.
گوش هایم را تیز کردم شاید کلمهای از حرف هایش را بشنوم ولی فایدهای نداشت.
تلفنش که تمام شد وارد مغازه شد.
پشت پیشخوان ایستاد و با نگرانی گفت:
–یه کاری پیش اومده من باید برم. حاضر شو تو رو هم تا یه جایی برسونم. مگه نگفتی می خوای بری خرید؟
نفسم را بیرون دادم.
–اتفاقی افتاده؟!
با خونسردی گفت:
–نه، فقط باید جایی برم.
با دلخوری نگاهش کردم و پارچهای که در حال گلدوزیاش بودم را زیر پیشخوان گذاشتم.
–شما برید به کارِتون برسید. من یکی دو ساعت دیگه خودم...
ریموت مغازه را برداشت.
–نه، خودم میرسونمت.
با ناراحتی به آشپزخانه رفتم تا کیفم را بردارم.
از یک طرف دلم نمیآمد سوال پیچش کنم، از طرفی هم این تلفن های گاه و بیگاهش مشکوک بود. باید کاری میکردم تا سر از کارش دربیاورم.
غرق فکر بودم که جلوی در آشپزخانه ظاهر شد.
–خانم خانوما مثل این که گفتم عجله دارما.
پوفی کردم و کیفم را از روی کابینت برداشتم. نزدیکش که شدم جلوی راهم را گرفت.
–چیه؟ از دستم ناراحتی؟
نگاهم را پایین دادم و بیتفاوت به سوالش گفتم:
–بریم دیرتون میشه.
دستش را به زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد.
–وقتی یهو ساکت میشی یعنی ناراحتی مگه نه؟
بوی عطرش مشامم را پر کرد. انگشت های دستش که زیرچانهام بودند آن قدر گرم بودند که در یک آن، تمام تنم را گرم کرد و همه چیز را از یادم برد و وادار به لبخندم کرد.
–من فقط نگران میشم.
او هم لبخند زد.
–مگه کجا میخوام برم. با دوستام یه کاری داریم انجام می دیم تموم شد بهت میگم، همین.
نگاهم را در چشمهایش چرخاندم.
–من که حرفی نزدم.
سرم را به سینهاش فشرد و از روی شالم سرم را بوسید.
–من قربون نامزد مهربونم برم. آدمای باهوش که نگران نمیشن، چون از بقیه قویترن.
دست هایم را دور کمرش حلقه کردم.
–من قوی نیستم.
با دست هایش صورتم را قاب کرد.
–وقتی نگرانی ولی غرغر نمیکنی یعنی خیلی قوی هستی.
حالا اجازه میدی برم؟
به تقلید از خودش چشمهایم را باز و بسته کردم.
او هم همین کار را کرد.
سوار ماشین که شدیم پرسیدم:
–با دوستات دنبال کارای خطرناکید که هر وقت گوشیت زنگ می زنه میری بیرون حرف می زنی؟ چرا نمیخوای کسی بشنوه؟
دستم را گرفت.
–من فقط نمی خوام تو نگران بشی، این یه کار پژوهشیه عزیزم. الان داره نتیجه میده.
از حرفش قلبم لرزید.
–مگه نگران کننده س؟
دستم را فشار داد.
–نه عزیز دلم، چون زود نگرانم میشی...
با صدای تلفنم حرفش نیمه ماند.
صفحهی گوشیام را نگاه کرد.
–شمارهی ساره س.
امیرزاده گفت:
–خدا به خیر بگذرونه چی شده بعد از چند ماه این دوباره سر و کله ش پیدا شده؟
–نمیدونم.
–الو، ساره.
صدایی از آن طرف خط میآمد که واضح نبود. مثل کودکی یک ساله که تازه زبان باز کرده و حروف بی معنی را پشت هم ردیف میکند.
دوباره گفتم:
–الو ساره، الو...
دوباره همان صدا ولی این بار بلندتر از قبل.
نگاهم را به امیرزاده دادم.
–انگار گوشی دست یه بچه س.
همان لحظه صدای مردانهای از پشت خط شنیده شد. صدایی که لحن غمناک و بغضآلودی داشت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸