لعیا خانم ابروهایش بالا پرید. –تو ازش خبر داری؟! –بله، چطور؟ –آخه، خبری ازش نیست، چند بارم بهش زنگ زدم جواب نداده. خیلی نگرانش بودم، یکی می گه دیوونه شده، یکی می گه قطع نخاع شده، اون یکی می گه بیمارستانه، خلاصه هر کس یه چیزی می گه. حالش خوبه؟ انگشت هایم را در هم گره زدم. خوب که نیست، ولی اون قدرا هم که می گن بد نیست. تلفنش رو نمی‌تونه جواب بده. همیشه گوشیش رو سکوته. –چرا؟ –از همون موقع که مریض شده زبونشم بند اومده. هینی کشید. –الهی بمیرم. آخه چرا؟ چش شده؟! الان کجاست؟ –خونه‌ی ماست. روی صندلی نشستم و کمی برایش از ساره گفتم. ماسکش را پایین کشید. –اصلا باور کردنی نیست، بیچاره خیلی برای زندگیش تلاش می‌کرد. چرا آخه یهو رفت دنبال این چیزا؟! نگاهم روی لب هایش خیره مانده بود. لبهای قلوه‌ای صورتی رنگی که زیبایی‌اش را بیشتر نشان می‌داد. پرسیدم: –شما با ساره دوست صمیمی بودید؟ سرش را کج کرد. –صمیمی که نه، تو همین مترو با هم دوست شدیم. گاهی که من کار داشتم جنسام رو برام می‌فروخت یا اگر اون جنس می‌خواست من براش میاوردم، آخه قبلا شوهرم تولیدی جوراب داشت برای همین من با چند تا از تولیدیا آشنا هستم. ارزون تر بهم جنس می دن. با تعجب پرسیدم: –قبلا؟! جدا شدید؟! نگاهش را به دور دست داد. –جدا که شدیم، ولی با خواست خدا. –فوت شدن؟ –بله، چند سالی می شه. از وقتی اجاره خونه‌ها گرون شده مجبورم بیرونم کار کنم. وگرنه با همون حقوق مستمری زندگی می‌کردم. با سه تا بچه اموراتمون نمی‌گذره. آن روز با لعیا خانم کمی درد و دل کردیم. بعد هم باهم کارمان را شروع کردیم. ظهر که شد از گوشی‌اش صدای اذان را شنیدم به طرفم برگشت. –من ایستگاه بعد پیاده می شم. اون جا نمازخونه داره. با تعجب پرسیدم: –می‌خواید نماز بخونید؟! –آره، می خوای تو برو تا ته خط، دوباره برگرد. لبخند زدم. –چرا؟ منم می خوام بیام نماز بخونم. –اِ...، باشه پس بیا با هم بریم. حق داشت تعجب کند چون من هم قبلا کم دیده بودم موقع نماز، کسی از مترو برای نماز خواندن بیرون برود. همه می گفتند بعد که رفتیم خونه می‌خونیم. موقع وضو نگاهی به گوشی‌ام انداختم. علی یک ساعت پیش پیامم را دیده بود. پس چرا چیزی ننوشته بود؟! نگران شدم. ولی چه کار می‌توانستم. بکنم. گوشی را دوباره داخل کوله‌ام پرت کردم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت308 به خانه که رسیدم نزدیک غروب بود. آن قدر خسته بودم که نای مسجد رفتن نداشتم. ولی وقتی به طبقه‌ی بالا رفتم و با دیدن ساره که با خوشحالی برایم دست تکان می داد سرحال شدم. انگار شاداب تر شده بود. ساره فوری روی تخته نوشت. –زنگ زدی؟ آه از نهادم بلند شد تازه یادم آمد قرار بود به شوهرش زنگ بزنم. مادر بزرگ ساره را آماده کرده بود. –زود باشید دخترا الان اذانه‌ها. همان طور که چادر نماز ساره را تا می زدم برایش توضیح دادم که به خاطر پیام ندادن علی چقدر اعصابم خرد شده، برای همین زنگ زدن به شوهرش را فراموش کرده‌ام. ساره روی تخته نوشت که دوباره به علی پیام بدهم. گفتم: –چی بنویسم ساره؟ از صبح ازش دلخورم. برایم نوشت: –هر روز درد و دلات رو براش بنویس، هر جا می ری بهش بگو، یعنی پیام بده. –یعنی الان براش بنویسم که دارم می رم مسجد؟ سرش را تند تند تکان داد. گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و با خودم گفتم: –پس دلخوری صبحمم براش می‌نویسم. آن شب مثل دیوانه‌ها شده بودم مدام گوشی‌ام را چک می‌کردم. شاید علی چیزی برایم ارسال کرده باشد. ولی پیامی نداشتم. برایم سوال بزرگی بود که چرا می‌خوانَد و جواب نمی دهد. شب تا صبح به خاطر فکر و خیال نتوانستم درست بخوابم. صبح با چشم‌هایی که از بی خوابی باز نمی شد به سرکار رفتم. دوباره می‌خواستم برای علی پیام بفرستم ولی آن قدر از دستش دلخور بودم که نتوانستم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت309 فردای آن روز برای آماده کردن ساره به طبقه‌ی بالا رفتم. کمک کردن به ساره خودش پروسه‌ای بود که یک نفره انجام دادنش حوصله‌ی زیادی می‌خواست. چون در برابر هر کاری اول مقاومت می‌کرد و کلی انرژی از من می‌گرفت. برای مرتب کردن روسری‌اش هر چه تلاش می‌کردم فایده نداشت چون گیره‌ی روسری‌اش را مدام با دستش می‌کشید و پرت می‌کرد. رو به مادر بزرگ گفتم: –مامان بزرگ، نمی شه همین جوری براش گره بزنم، انگار از گیره خوشش نمیاد. حالا کی این رو نگاه می کنه؟ حجاب می خواد چی کار؟ مادربزرگ چادرش را سرش کرد. –به نگاه کردن نیست مادر. حجاب آیین ماست قبل از اسلام هم بوده، مثل همون مراسم هفت سین عید نوروز که سال ها آیین ما ایرانیاست.