🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت368 –باز بدن دردت شروع شده؟ انگار تب داری چشمات یه جوری بی‌حالن. سرم را تکان دادم. –تب ندارم ولی دلم می خواد بخوابم. علی به عاقد اشاره کرد که زودتر عقد را بخواند. برای قند سابیدن بالای سرم حداقل به سه نفر نیاز بود. ساره و لعیا دو نفر بودند. نادیا خواست بیاید و گوشه‌ی سفره را بگیرد ولی دیگران منعش کردند. در آخر نرگس خانم با نصب یک شیلد روی صورتش قبول کرد که این ماموریت خطیر را قبول کند. علی پرسید: نرگس خانم پس هدیه کوچولو کجاست؟ نرگس گوشه‌ی پارچه‌ی بالای سرمان را گرفت و گفت: –گذاشتمش پیش مادرم، ترسیدم بیارمش مریض شه. وقتی عقد خوانده شد همان بار اول بله را گفتم. هیچ کس انتظارش را نداشت برای همین چند لحظه‌ای سکوت سنگینی برقرار شد، بعد صدای کف و سوت به هوا رفت. نفس راحتی از ته دل کشیدم و به تبریکات اطرافیانم پاسخ دادم. پدر و مادر با دو متر فاصله تبریک گفتند و هدیه‌شان را از همان جا نشانم دادند. مادر بغض داشت می‌دانستم از این اوضاع ناراحت است و خیلی جلوی خودش را می‌گیرد که گریه نکند. دلم می‌خواست بغلشان کنم و ببوسمشان ولی کرونا اجازه نمی‌داد. ما همه جا ملاحظه‌ی کرونا را کردیم ولی او نه، چقدر موجود بی‌رحمی است به هیچ کس رحم نمی‌کند نه ملاحظه‌ی قلب یک تازه عروس را می‌کند نه ملاحظه‌ی پدر و مادری که دلشان برای دخترشان تنگ است. همه جا هست برای همین حتی یواشکی و به دور از چشمش نمی‌شود کاری کرد. مردم می‌گویند بیشتر از خدا حسش می‌کنیم و دستورات و پروتکل‌هایش را همان طور که گفته مو به مو انجام می‌دهیم. حتی وقتی می‌دانیم شاید وجود نداشته باشد باز هم احتیاط می‌کنیم و مکروه انجام نمی‌دهیم و چندباره دست هایمان را می‌شوییم. به خاطر دوری خانواده‌ام اشک در چشم‌هایم جمع شد و بعد یکی یکی روی گونه‌هایم غلطیدند. نزدیکم بودند ولی دور از من. جلوی دیدگانم بودند ولی نمی‌توانستم لمسشان کنم. علی برای دلداری‌ام دستم را گرفت و با تعجب نگاهم کرد. –عزیزم تو تب داری، می خوای بریم پایین یه کم دراز بکشی؟ –سرم را تکان دادم. –نه، می‌تونم یه کم دیگه بمونم. اون قدرها هم حالم بد نیست. محمد امین خلاقیتی به خرج داده بود که باعث خنده‌ام شد. یک ماشین وانت بار کنترلی خریده بود و یکی یکی کادوها را داخلش قرار می داد و به طرف ما هدایت می‌کرد. نرگس خانم هم کادوها را باز و اعلام می‌کرد. رو به علی پرسیدم: –تو قبلا از این ماشین کنترلیا تو مغازه ت نداشتی؟! علی سرش را کنار گوشم آورد. –چرا دیگه، چند ساعت پیش محمد امین ریموت مغازه رو گرفت که بره یه ماشین از تو مغازه برداره. با تعجب گفتم: –همین جوری؟! –نه، هر چقدر گفت پولش رو بدم قبول نکردم بعد دیدم ریخته تو کارتم. لبخند زدم. –اون یه مرد واقعیه. کادوی علی به جز سرویس طلایی که قبلا با هم انتخاب کرده بودیم و خریده بودیم یک سرویس طلای دیگری هم بود که وقتی مقابلم گرفت و بازش کردم از تعجب دهانم باز ماند. هینی کشیدم و گفتم: –وای علی! این خیلی قشنگه، باید خیلی گرون باشه چرا این قدر زحمت کشیدی؟! دستبند را برداشت و همان طور که دور دستم می‌بست زمزمه کرد: لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت369 –برای عروس قشنگم یه سورپرایز دیگه هم دارم که بعد از شام رو می‌کنم. ابروهایم بالا رفت. –اگه تا اون موقع حالی برام مونده باشه. –ان شاءالله خدا کمکت می کنه. لعیا برایم یک لیوان شربت عسل آورد و با خنده گفت: –رفتم به لیمو ترش و عسل مامانت پاتک زدم. قدرشناسانه نگاهش کردم. –امروز خیلی اذیت شدی. شرمنده م کردی، نمی‌دونم چطوری جبران کنم. چشمکی زد. –کاری نداره وقتی کرونا گرفتم بیا بهم برس. جرعه‌ای از شربت را خوردم. –دلت رو به من خوش نکن. من حق ندارم بدون بادیگارد از این جا جُم بخورم. اگر با بادیگاردام مشکلی نداری باشه میام. خندید. –نه قربونت، دیگه اون موقع حال ندارم پاشم از مهمون پذیرایی کنم. زمان صرف شام من و علی به زیرزمین رفتیم. دیگر نایی برایم نمانده بود ولی مقاومت می‌کردم که سورپرایز علی را ببینم. علی چند قاشق سوپ به خوردم داد و گفت: –خیلی نگران حالت هستم. بعد کف دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت. –تبت بیشتر شده. –الان یه تب بر می خورم بهتر می شم. خودش بلند شد و برایم قرص آورد. بعد از خوردن قرص روی تخت دراز کشیدم. شروع به ماساژ دادن انگشت های دستم کرد. –بدن دردم داری؟ چشم‌هایم را باز و بسته کردم و گفتم: –سورپرایزت چیه؟ مهمونی که تموم شد. خم شد و بوسه‌ای از چشم‌هایم برداشت. –قربون اون چشمای بی‌حالت برم، اتفاقا واسه آخر مهمونیه. اول یه چرتی بزن تا یه کم حالت جا بیاد. دستش را گرفتم و روی گونه‌‌های داغم گذاشتم و چشم‌هایم را بستم و با همان حال بی جان گفتم: –تو دیگه کرونا رو گرفتی. خندید و سرش را روی سینه‌ام گذاشت.