از محمد حسین سراغ مادر را گرفتم و گفت همراه خانباجی و راضیه در مهمانخانه نشسته اند.
چادرم را در آوردم و به مهمان خانه رفتم و جلوی در به همه سلام کردم.
مادر کنار خودش برایم جا باز کرد و گفت:
بیاتو دخترم.
خوب بود؟ خوش گذشت؟ زیارتا قبول.
بین مادر و راضیه نشستم و با خجالت گفتم:
ممنون آره خوش گذشت.
خانباجی کمی هندوانه در پیش دستی گذاشت و تعارف کرد بخورم.
پیش دستی را گرفتم و تشکر کردم.
مشغول خوردن شدم و به صحبت های مادر و خانباجی گوش می دادم که راضیه آهسته در گوشم گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت38
زسعدی
به قیافه ات میاد حالت خوبه و مثل دیروز ناراحت و سر در گم نیستی
درست میگم؟
با خجالت سر به زیر انداختم و در تایید حرفش سر تکان دادم.
آهسته پرسید:
احساست چیه؟ راضی هستی؟
با راضیه مگو نداشتم. برای همین آهسته گفتم:
حق با تو بود...
شاید بی شرمی باشه اینو بگم
ولی از دیشب تا الان واقعا عشق رو تجربه کردم همونی که تو گفتی
من از این که این اتفاق افتاده و من زن این مرد شدم خیلی راضی ام
صورت راضیه از شادی شکفت و گفت:
خدا رو شکر
از دیشب تا الان خیلی نگرانت بودم.
مادر که متوجه من و راضیه شد پرسید:
شما دو تا چی با هم پچ پچ می کنین؟
راضیه به دیوار تکیه زد و با لبخند گفت:
هیچی مادر جان داشتم حالش رو می پرسیدم.
خانباجی با خنده و کنایه گفت:
حالش پرسیدن نداره
رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون
نمی بینی آب زیر پوستش رفته رنگ و روش حسابی باز شده
مادر و راضیه خندیدند و من از خجالت آب شدم.
مادر گفت:
خدا رو شکر که بچه ام حالش خوبه و شوهرش رو پسندیده
الهی همیشه تو زندگیش خوب و خوش باشه رنگ غم و ناراحتی نبینه
خانباجی دست هایش را بالا آورد و الهی آمین گفت.
مادر از جا برخاست و از بالای طاقچه کیسه ای برداشت، به دستم داد و گفت:
بیا دخترم
این کیسه طلاهاته
ببر تو اتاق بذار تو صندوق گم نشه.
کیسه را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
مادر جعبه ای دیگر از بالای طاقچه برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
اینم مال توئه
با تعجب پرسیدم:
مال من؟!
در جعبه را باز کردم.
پر از لوازم آرایش و کرم و پودر و ... بود.
مادر نشست و گفت:
اینو دیروز مادر شوهرت داد گفت خود احمد آقا رفته بازار اینا رو واسه تو خریده.
راضیه با خنده گفت:
این احمد آقا چه کارا می کنه.
خانباجی گفت:
لابد بین خانواده خودش این چیزا عادیه و بد نمی دونن
خیلی خجالت کشیدم.
مادر گفت:
اینا رو ببر اتاقت از این به بعد هر وقت اومد چند قلمش رو بمال به صورتت
راضیه گفت:
چند تاشم بذار تو کیفت همیشه که اگه جایی رفتی مثلا مهمونی یا خونه مادر شوهرت اونجام آرایش کنی.
نگاهم به درون جعبه بود.
خیلی از محتویات درون جعبه را نمی دانستم چیست و به چه کار می آید.
اصلا مگر من بلد بودم آرایش کنم؟
راضیه کمی در جایش جا به جا شد و از مادر پرسید:
معلوم نشد تا چند وقت قراره عقد بمونن؟
_من نمی دونم
دیشب از آقاتان پرسیدم گفت حاجی صفری گفته احمد بره و برگرده میاییم زمان عروسی رو معلوم می کنیم.
_پس زیاد نباید باشه
کی میرین جهیزیه بخرین؟
مادر پاهایش را روی هم انداخت و به قطار النگوهایش دست کشید و گفت:
نمی دونم. به من باشه از فردا میرم بازار
ولی دیشب مادر احمد آقا یه حرفی زد موندم چه کنم
جرأت هم نکردم به حاجی بگم.
راضیه پرسید:
مگه چی گفت؟
_گفت احمد آقا گفته که از ما بخواد برای رقیه جهیزیه نخریم.
گفته خودش در حد توانش برای خانومش همه چی می خره.
خانباجی با حیرت دست زیر چانه اش زد و گفت:
وا؟! خانم جان مگه میشه دخترو بی جهیزیه بفرستیم بره خونه بخت؟
_منم دیشب همینو به مادرش گفتم.
بهش گفتم خدا رو شکر ما دست مون به دهان مون میرسه
به دخترای دیگه مون دادیم به رقیه هم با جون و دل جهیزیه میدیم ان شاء الله
ولی مادرش گفت می دونن ما کم نمیذارین و واسه جهیزیه دخترا سنگ تموم میذاریم.
حتی گفت می دونن حاجی هر سال برای چند تا عروس بی بضاعت جهیزیه میده ولی گفت احمدآقا دوست داره خودش برای خانومش جهیزبه بخره و به شدت روی این حرفش اصرار داره.
من جرات نکردم به حاجی بگم چون می دونم ناراحت میشه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت39
زسعدی
مادر دوباره چهار زانو نشست و گفت:
میخوام امشب به مادرش بگم از قول ما به احمد آقا بگه دستش درد نکنه ما جهیزیه دخترمونو کم یا زیاد خودمون می خریم.
احمد آقا اگه اصرار به خرید جهیزیه دارن همونو بخرن بدن به یه خانواده بی بضاعت که دختر دم بخت دارن
خانباجی در حالی که پوست هندوانه را می تراشید گفت: