به رویش لبخند زدم و از جا برخاستم تا چای دم کنم.
در همان حال گفتم:
غر زدنم یه جور ابراز دلتنگی و علاقه اس ولی هم خیلی غیر مستقیمه هم طولانیه
چه کاریه
جای این که دو ساعت به جونت غر بزنم ناله و نفرینت کنم یه کلمه میگم دلم برات تنگ شده بود.
استکان ها و قندان را در سینی گذاشتم و به اجاق گاز تکیه زدم و نگاه به احمد دوختم.
با شیطنت نگاهش کردم و گفتم:
می دونستی حتی وقتی این جوری شلخته هستی باز هم خوش تیپی؟
احمد یک لحظه از حرفم جا خورد و بعد صدای خنده اش در مطبخ پیچید.
واقعا از برگشتنش، از سالم بودنش خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم.
وقتی می توانستم لحظاتم را در کنار او به عشق سپری کنم دیگر دلیلی برای تلخی نمی دیدم.
احمد چایش را که خورد برخاست و گفت:
من برم اتاق لباسم رو عوض کنم.
در حالی که برای نهار نیمرو آماده می کردم گفتم:
فایده نداره باید بری حمام.
احمد کنار در ایستاد و پرسید:
یعنی این قدر کثیف و بد بو شدم؟
با شیطنت نگاهش کردم و گفتم:
نه اونقدرا
فقط من حسابی دلتنگت شده بودم.
❤❤️❤️❤️️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
از سر شب درد عجیبی داشتم.
دلم، کمرم درد می کرد.
در خواب مدام به خودم می پیچیدم و آرام نداشتم.
برای این که احمد از تکان خوردن هایم اذیت و بیدار نشود با فاصله از او خوابیدم.
احمد بعد نماز مغرب به خواب رفته بود.
آن قدر خسته بود و بی خوابی کشیده بود که عمیق به خواب رفته بود و اصلا تکان هم نمی خورد.
دلم نمی خواست مزاحم خوابش شوم اما این درد امانم را بریده بود.
از شدت درد خودم را مچاله کرده بودم و نمی توانستم از جایم تکان بخورم.
بارها سرم را در بالشت فرو کردم که صدایم خواب احمد را به هم نزند.
دم صبح تازه خوابم برده بود که احمد بیدار شد.
هنوز اذان صبح نشده بود و ترجیح دادم بخوابم هر چند درد نمی گذاشت خواب آرام و شیرینی داشته باشم.
بعد از اذان بود که احمد برای نماز بیدارم کرد.
از شدت درد به حالت سجده خوابیده بودم.
احمد آهسته گفت:
چیزی شده عزیزم؟
چرا این جوری خوابیدی؟
چشم باز کردم.
از درد صورتم هم جمع شد.
آهسته گفتم:
نه فقط یکم کمرم و دلم درد می کنه
بخوابم خوب میشه.
احمد به بیرون اشاره کرد و گفت:
وقت نمازه ... از کِی درد داری؟
نمی توانستم دروغ بگویم. گفتم:
از دیشب دردش شروع شده
_چرا بیدارم نکردی؟
_خسته بودی ... دلم نیومد.
خوب میشه ... یکم بخوابم فقط.
_عزیزم اگه می خواست خوب بشه از دیشب تا حالا شده بود.
میخوای ببرمت درمانگاهی بیمارستانی جایی؟
_نه ... نه ... دکتر نمی خواد می دونم خودش خوب میشه.
احمد چادر رنگی ام را از سر جالباسی برداشت و گفت:
بلند شو بشین اینو ببندم دور کمرت شاید گرم بگیریش دردش آروم بشه
132/07
🌸🌸🌸🌸🌸🌸