رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت122 صبح زود تو حیاط دانشگاه منتظر بودیم. زهرا با برادرش نزدیکمون شد. سلامی دادو با محمد دست داد - شما نامزد خانم پهلوان هستید؟ - بله - تبریک میگم. خواهرم تو خونه گفته بود ... میشه باهاتون صحبت کنم. - خواهش میکنم. محمد و علی اکبری ازمون فاصله گرفتن و مشغول صحبت شدن. - زهرا ؟ برادرت با محمد چکار داره؟؟ - نمیدونم ... نگاهی به قیافه کلافه زهرا کردم - تو چرا کلافه ای؟ - علی میدونه من الان از کنجکاوی میمیرم. اونوقت جلوی من از این اداها در میاره. خنده ام رو جمع کردم تا زهرا دلخور نشه ولی خودم هم کنجکاو شده بودم. کمالی هم از راه رسید و سمت محمد و اکبری رفت. با هردوشون گرم دست داد و کمی هم صحبت شد. حرف هاشون که تموم شد اکبری با خواهرش خداحافظی کرد و رفت. محمد سوالم درباره برادر زهرا رو جواب نداد و حرف رو عوض کرد. با کمک کمالی ساکهای من و زهرا رو هم برداشتن. زهرا که از نگاه کردن به مسیر رفتن برادرش سیر شد اومد پیشم. - میدونی علی بهم چی گفت؟ منتظر نگاهش کردم. - گفت اونقدر با چادر به دلم نشستی که میخوام تند تند بفرستمت راهیان. - برای همین ماتت برده بود؟ منم فکر کردم از مسیر رفتن برادرت نمیتونی دل بکنی. - راست میگه؟ چادر خیلی بهم میاد؟ - چادر به همه میاد. ولی به تو یه جور خاصی میاد. از تعریفم خوشش اومد و نیشش باز شد. * من و زهرا کنار هم نشستیم. محمد و کمالی هم جلوتر کنار هم نشستند. محمد حواسش بهم بود. با پیامک با تماس یا هر جا پیاده میشدیم میومد پیشم حالم رو میپرسید. صدای کمالی و زهرا دیگه در اومده بود. کمالی شاکی شده بود ولی محمد بهش میخندید. - این دو تا مشکوک میزنن ها؟ - چطور؟ - آخه صولتی مدام میخنده و کمالی حرص میخوره. این وسط یه مساله ای هست که بخاطرش این آقای شما کمالی رو اذیت میکنه و بهش میخنده دیگه؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت123 - اونا باهم خیلی صمیمی ان و سر به سر هم میذارن. تو چکارشون داری؟ سرتو بنداز پایین و حیا کن. - وا ... مگه چی گفتم؟ خب همش جلوی چشممونن آدم کنجکاو میشه. به لب آویزونش نگاه کردم و خنده ام گرفت. سرم رو پایین انداختم و با خنده گفتم - از دست تو ... - از دست من یا تو؟ شانس ندارم که اگه تو هم یکم کنجکاو بودی تا الان از زیر زبون شوهر جونت کشیده بودی که چه خبره. - من اهل فضولی نیستم. چند روز پیش کمالی همچین تو فکر بود که اصلا منو ندید. ولی من چیزی از محمد نپرسیدم. - نوبری به خدا. زهرا با حرص نگاهم کرد. دوباره سرم رو پایین گرفتم و خندیدم. زیر چشمی نگاهی به محمد کردم که داره میخنده و کمالی با حرص نگاهش میکنه. شدت خنده ام بیشتر شد. - چته تو؟ حرص خوردن من اینقدر بانمکه؟ - آخه نگاه کن محمد هم داره به حرص خوردن کمالی میخنده. دارم به تفاهم مون میخندم. زهرا هم نگاهی بهشون کرد و با خنده زد به بازوم - عجب تفاهمی. تفاهم تو حرص دادن. حقا که لایق همین. * لرزش گوشی توجه ام رو جلب کرد. محمد پیامک داده بود. نگاهی به متنش کردم و چشمهام گرد شد - عزیزم غیر مستقیم از خانم اکبری بپرس میخواد برای همیشه چادری بشه یا فقط برای این سفر چادر سر کرده. چرا باید بپرسم؟؟ نگاهم کشیده شد سمت محمد که گوشی دستش بود ولی داشت با کمالی حرف میزد. قیافه کمالی به نظر نگران میومد و چشمش دنبال گوشی محمد. میشد حدس زد قضیه از چه قراره. - زهرا؟؟؟ زهرا چشم از گوشیش گرفت و گفت - بله ... - تو میخوای بعد از برگشتن چادری بمونی؟؟ یا فقط به خاطر این سفر سرکردی؟ - یکم دودل شدم. چادر رو دوست دارم ولی مطمئن نیستم برگشتنی بازم سر کنم. بعضی وقتها احساس بچگی میکنم. انگار اونقدر بزرگ نشدم که چادر سر کنم. - اگه کسی تو رو بدون چادر پسندیده باشه و ازت بخواد بازم بدون چادر باشی اون وقت نظرت چیه؟ - این سوال یعنی چی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت124 - یعنی حاشیه نرو جوابم رو بده. - خب بابا چه جدی ... اگه کسی با چادر مشکل داشته باشه فکر نکنم خیلی آدمی باشه که به درد من بخوره. من شاید چادر سر نکنم ولی به نماز و روزه و احکام دین پایبندم. به نظرت آدمی که با چادر مشکل داره با اینها مشکل نداره؟ - اگه مشکل نداشته باشه چی؟ فقط دلش نخواد همسر آینده اش چادری باشه. - خب اون وقت دلیلش برام مهم میشه که چرا نمیخواد همسرش چادر سر کنه. - اگه دلیلش قانع کننده بود حاضری بخاطرش برای همیشه قید چادر رو بزنی؟ - یکم زور داره. من همیشه دلم میخواست یکی بیاد خوستگاریم که از چادری شدنم استقبال کنه و باعث بشه منم چادر سر کنم. - همیشه که دل بخواهمون نمیشه. فانتزی هاتو ول کن جوابم رو بده. از حرفم خنده اش گرفت ولی قیافه متفکرانه به خودش گرفت http://eitaa.com/ashaganvalayat