بیست و یک ساله بود که به خواستگاری رفت. دل داد و دل خواست. چقدر آن روز ها شور و شوق داشت. چقدر آن روز ها شیرین بود و چه زود دهانش تلخ شد. دوستان و همرزمانش هر یک زن و زندگی داشتند و او سالها با دلی شکسته و ترس دوباره پس زده شدن، تنها مانده بود. دستی به خاک نشسته روی میز کشید. دلش هم خاک گرفته بود. دوست داشت دلش را خانه تکانی کند. از این در خود خمودگی خسته بود. صدای زنگ تلفن بلند شد. از روی مبل بلند شد و تلفن را جواب داد:بله؟ صدای علی آمد. بعد از دو هفته که از رفتنش گذشته بود: سلام جناب سرگرد! احمد خندید: سلام رزمنده!چطوری؟ علی هم میخندید: زنده ام هنوز! احمد: خداروشکر. اوضاع خوبه؟ علی: جای شما خالیه! احمد لبخندی به شیطنت صدای علی زد: ما هم تو نوبت اعزامیم! خوبه بار اولته رفتی! علی: پس منتظرتون هستیم! بچه ها همش میگن جای شما خالیه، کاش بودید! احمد: الان باور کنم؟ علی خندید: باور کنید! احمد: سعی میکنم! هر دو خندیدند و بعد از چند لحظه خندیدن علی پرسید: جناب سرگرد! از مادرم خبر دارید؟ دو هفته است خبری ازش ندارم. احمد گفت: دو بار رفتم سر زدم اما کسی در روباز نکرد. شاید خونه همسایه ها بود. علی نگران گفت: هوا تاریک بشه خونه است. هیچ وقت بعد تاریکی هوا بیرون نمیمونه. احمد نگران شد. هر دو بار ساعاتی پس از تاریکی هوا رفته بود. نمیخواست علی را نگران کند: الان میرم سر میزنم. میگم بیاد اینجا تا تو زنگ بزنی. یک ساعت دیگه میتونی زنگ بزنی؟ علی نگران بود. از صدایش مشخص بود: آره. شرمنده مزاحم شدم. خیلی نگرانم. احمد: نگران نباش. یک ساعت دیگه منتظرتیم. تماس قطع شد و احمد لباس عوض کرد و مهیای بیرون رفتن شد. خودش هم برای مادر علی نگران شده بود. کاش همان بار اول بیشتر منتظر میماند یا از همسایه ها پرس و جو میکرد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت۱۸ احمد در زد. در آهنی مقابلش را کوبید و کوبید. احمد: خانم مهدوی! خانم مهدوی! خونه هستید؟ احمد با صدای بلند صدا میزد و همزمان در را میکوبید. چند نفر از همسایه ها جمع شده بودند. زنی جلو آمد. در حالی که مردد بود رو به احمد گفت: آقا! شما نسبتی با این خانم دارید؟ احمد نگران برگشت و متوجه تجمع و پچ پچ همسایه ها شد. شایعه! یک نگرانی دیگر! احمد: من همکار پسرشون هستم. از جبهه زنگ زده تا با مادرش حرف بزنه. هر چی در میزنم کسی در رو باز نمیکنه! زن گفت: شما دو بار دیگه هم اومده بودید. درسته؟ قبل از اینها هم چند بار اومدید اینجا. پچ پچ ها بیشتر شد. احمد برای خاطر علی جواب داد: بله. رفت و آمد خانوادگی داریم. شما میدونید خانم مهدوی کجا هستن؟ زن چادرش را با یک دست جلو کشید و گفت: دو روز بعد از رفتن پسرش، یک مردی اومد و به زور با خودش بردش. من از خرید اومده بودم که دیدمش. همونجور که اون مرد کشون کشون میبردش، بهم گفت به پسرش بگم که عموهاش اومدن. بعد مرد زد تو دهنش و ساکتش کرد. اونوقت به من گفت به علی بگم: جنازه مادرش رو براش میفرسته! احمد هراسان به زن نگاه کرد. برادران حنان؟ عموهای علی؟ چرا به دنبال حنانه آمده بودند؟ باید خودش را به خانه میرساند. باید به علی میگفت بازگردد! حریم خانه اش را شکسته اند! علی زنگ زد و احمد نگران همه چیز بود! علی: سلام جناب سرگرد. شرمنده هی مزاحم میشم. مامانم اونجاست الان؟ احمد لب گزید و با احتیاط گفت: مادرت خونه نبود. انگار رفته روستاتون! علی متعجب گفت: مامانم نمیتونه اونجا بره! شما مطمئن هستید؟ کی به شما گفت؟ احمد: همسایه تون گفت. مثل اینکه عموهات اومدن دنبالش و بردنش. علی بر سرش زد و صدای ضربه به گوش احمد هم رسید: یا جده سادات! اون نا مسلمونها آدرس رو از کجا پیدا کردن؟ خدایا چکار کنم؟ کی اومده بودن؟ کی بردنش؟ احمد: آروم باش! دو روز بعد از رفتن تو! علی بی قرار تر شد: دو هفته است که بردنش! وای! وای مادرم! نکشته باشنش! وای خدا! من چکار کنم؟ چطور برسم بهش؟ احمد گفت: برو مرخصی بگیر حرکت کن. فرمانده ات کیه؟ علی ذهنش در حال محاسبه اتفاقات و مسیر بود، زیر لب گفت: سرهنگ غفاری. احمد گفت: برو وسایلت رو جمع کن. من درستش میکنم. چند تماس گرفت و ساعتی معطل شد تا با سرهنگ غفاری صحبت کرد، و علی را شبانه راهی تهران کرد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت19 احمد منتظر رسیدن علی بود. نمی توانست این پسر جوان را با آن عموها تنها بگذارد. همیشه از دردسر دوری میکرد اما اینکه زنی را از خانه اش بدزدند و تهدید به کشتن کنند، فراتر از تصوراتش بود. احمد خود را مسئول میدانست. علی مادرش را به او سپرد و رفت. دو هفته! دو هفته بود که آن زن را برده بودند! دو هفته کافی بود برای هر کاری! دو هفته زیاد بود برای هر کاری! دو هفته برای کشتن روح یک زن هم کافی بود.