احمد اما بیشتر ناراحت شد از اینکه حنانه توجهات کوچکی هم که به او داشته را رد می کند. مغموم گفت: لطف شما بود! حنانه نگاهش را به آینه جلو دوخت و چشمان اندوهگین احمد را دید! احمد رو از او برگرداند و حنانه لب گزید از ناراحت کردن این مردتر از هر مرد زندگی اش. علی سکوت سنگین را شکست: چقدر کاشان قشنگه! احمد گفت: کمی استراحت کنید منزل ما، بعد می برمتون شهر رو ببینید. زهره خانم هشدارگونه گفت: احمد! مهمون داریم، بابات بیمارستان! مثلا عزاداریم ها! خبر از دل تازه داماد نداشت که دوست داشت تمام شهرش را به تازه عروسش نشان دهد! حنانه در جواب زهره خانم گفت: منظور علی زحمت دادن به شما نبود! از تو همین ماشین دیدیم دیگه! علی هم ادامه داد: وقت گردش هم نداریم! زودتر باید برگردیم. من باید برگردم جبهه! زهره خانم کاملا خیالش جمع شد که مهمانها ماندنی نیستند. از جانب حنانه و احمد، خیالش جمع نبود. حتی زحمت تعارف الکی را هم به خود نداد! زهره خانم: به سلامتی انشالله! خدا حفظتون کنه! خدا لعنت کنه صدام رو! بخدا از روزی که جنگ شروع شده، دسته دسته از شهرای مرزی، جنگ زده بی خانمان داره سرازیر میشه تو این شهر! مردم رو خاکستر نشین کرده! همه داغ دیده! همه وحشت زده! خدا خیرتون بده که جونتون رو کف دست گرفتید. احمد دلش به درد آمد. فهمید که مادرش با منظور خاصی حرفی از ماندنشان نزده است. چرا حنانه به دل مادرش نمی نشست؟چرا سعی داشت حنانه را از او دور کند؟ نگاهی هم این بین، میان علی و حنانه رد و بدل شد که می گفت: دیدی حق با من بود؟مهمان ناخوانده نمی خواهند. وقتی احمد ماشین را پارک کرد. زهره خانم به بهانه بی حالی بیشتر معطل کرد تا علی و حنانه پیاده شدند. حنانه با وجود درد شدید بدنش، سعی کرد سریع پیاده شود. احمد نگران شده از حرکات سریع حنانه لبش را گزید تا جلوی مادر حرفی نزند. اما نگاهش پر از نگرانی به فرمان ماشین دوخته شد و بعد از بسته شدن در عقب به مادرش گفت: یک تعارف خشک و خالی می زدی بد نبود مادر من! زهره خانم بیشتر از این حرف ها سیاست داشت تا حرفی درباره توجه زیادی احمد به این مادر و پسر بزند و بگوید که هرگز حنانه را برایش نمی گیرد! نمی خواست روی احمد را باز کند تا بی پروایی کند. باید هر چه زودتر دستش را بند دختر نجیبی از همان کاشان کند. حنانه را هم باید ناامید می کرد که زیادی دور و بر احمد نچرخد. زهره خانم: تعارف برای چی مادر؟ من خودم کلی بدبختی دارم! غم رفتن بابام، شوهرم علیل افتاده بیمارستان! حالا مهمون داری کنم؟ احمد ناراحت گفت: حالا پیاده بشید زشته معطلشون کردیم. از شما بعید بود این رفتار! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت۳۴ احمد پیاده شد و به مادر کمک کرد پیاده شود. زهره خانم در دل گفت: من نمی زارم خودت رو بدبخت کنی! عمری خون و دل نخوردم که اینجوری بذاری تو کاسه ام! من برات آرزوها دارم! تعارف کردند و همگی وارد حیاط شلوغ خانه قدیمی شدند. حنانه که تمام عمرش، خانه های شیروانی و حیاط های سبز و باغ و مزرعه دیده بود، با تعجب به معماری عجیب شهر کویری نگاه کرد. دلش برای آن حوض مستطیل بزرگ وسط حیاط رفت. چقدر دالان ورودی جالب بود. اتاق اتاق هایی که شیشه های رنگی داشت و همه دور تا دور حیاط خانه بود و ایوانی بزرگ همه را به هم وصل می کرد. خانه بالاتر از حیاط بود و چند ردیف پله در هر سمتی بود. همه اینها در نگاه کوتاهی که به حیاط انداخت از نظرش گذشت. کنار علی زمزمه کرد: چقدر زیباست! احمد شنید و خوشحال شد که حنانه لااقل از یک چیز این سفر لذت برده است اما چیزی از این شادی در صورتش نمایان نشد. علی جواب داد: بعد خوردن نهار زود بیا تا حرکت کنیم. احمد غمگین شد. حتی اختیار همسرش را نداشت! چرا دنیا روی خوشش را نشان نمی داد تا احمد تکیه گاهی شود برای حنانه که حرفش، قول و قولش عمل باشد! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸