احمد گفت: خیلی از تو عقبم علی!
علی اشکی از چشمش چکید: از من؟ از امام زمانمون عقب نمون احمد آقا!
احمد تا صبح گوشه حیاط نشست و به حال خودش گریه کرد. چند وقت بود یادش رفته بود که امام زمان هم سرباز می خواهد؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۳۹
حنانه دستی موهایش کشید. کمی با انگشت آنها را مرتب کرد. بعد از بافتن موهایش، روسری اش را زیر نگاه رباب خانم و زهره خانم سر کرد.
زهره خانم پرسید: خوب خوابیدی؟
حنانه تشکری کرد.
رباب اشاره ای به زهره کرد و زهره پرسید: حنانه جان! دیروز متوجه کبودی ها نشده بودم. چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
حنانه بلند شده بود و سعی می کرد پتو را بلند کند تا رخت خوابش را تا کند اما درد کمرش، امانش را برد.لبش را گزید و دست بر کمرش گذاشت. رنگش به گچ شبیه شد.
زهره خانم هراسان به سمتش رفت و گفت: چی شد؟
وقتی دید حنانه حرفی نمی زند رو به رباب گفت: رباب برو پسرش رو صدا کن. یالله زود باش.
رباب چادر به سرش کشید و از اتاق بیرون رفت. در اتاق مردان را زد و هراسان گفت: احمد! احمد آقا!
احمد که تازه خوابش برده بود، به سختی چشم باز کرد و گفت: بله؟
با زحمت در جایش نشست.
رباب: احمد آقا! پسر حنانه خانم رو بگید بیاد، حال مادرش خوب نیست.
احمد از جا پرید. بی درنگ در را باز کرد: چی شده زندایی؟ حنانه خانم چی شده؟
علی هم بیدار شده بود و کنار احمد ایستاده و نگران گفت: داروهاش رو خورده؟ کجاست؟
رباب گفت: زود بیاید. حالش خوب نیست.
از اتاق خارج شدند و به سمت اتاقی که حنانه بود رفتند. رباب توضیح داد: بلند شد، خواست رخت خوابش رو تا کنه که یکهو رنگش سفید شد.
علی یالله گفت و بفرمایید زهره خانم را که شنید سر به زیر وارد اتاق شد.
حنانه گوشه اتاق نشسته بود و زهره خانم سعی داشت کمی آب به او بده.
علی: مامان!
نگاه حنانه به علی و احمدِ نگران افتاد: خوبم!
نمی توانست راحت حرف بزند.
علی مقابلش روی زمین زانو زد: چرا مواظب نیستی؟ داروهات رو خوردی؟ دکتر نگفت به کمرت فشار نباید بیاد؟ خدا...
علی حرفش را خورد و لعنت خدا بر شیطانی گفت.
احمد گفت: علی! جای این حرف ها، داروهاشون رو بیار! نمی بینی حالشون خوب نیست؟
حنانه اندک لرزش صدای احمد را شنید: خوبم.
علی کیف حنانه را با نگاهی پیدا کرد و کیسه داروها را برداشت و دانه دانه بیرون آورد و در دهان حنانه گذاشت و لیوان آب را با دست خودش به مادرش نوشاند.
بجز حنانه، زهره هم آن اندک لرزش صدای احمد را شنید. نگرانی چشمهای پسرش را دید. این نگاه خیره، از احمد بعید بود. احمد به زن نامحرم اینگونه نگاه نمی کرد.
حنانه آرام به علی گفت: چادرم رو بکش سرم.
علی چادر مشکی حنانه را بر سرش گذاشت و گفت: بریم دکتر؟
حنانه گفت: بهتره بریم خونه. اینجا باعث زحمتم برای همه.
زهره خانم پرسید: چی شده آخه؟ تصادف کردی؟
حنانه با صدای آرامی گفت: نه. تصادف نکردم.
علی دید حنانه به سختی صحبت می کند، خودش توضیح داد: من که جبهه بودم، عموم و بچه هاش اومدن به زور مادرم رو بردن. این کبودی ها هم بخاطر راضی کردن مادرم بود برای ازدواج.
زهره با تعجب پرسید: ازدواج کردی؟
علی بخش مربوط به احمد را نادیده گرفت و گفت: به موقع رسیدم شکر خدا.
احمد هنوز نگران بود. این که نمی توانست به زنش نزدیک شود و حالش را هم بپرسد، حالش را بد می کرد. به علی گفت: بهتر نیست ببریمشون دکتر؟
حنانه گفت: خوبم. داره بهتر میشه.
زهره خانم می خواست احمد را زودتر از اتاق بیرون کند گفت: احمد جان، مادر! شما بیرون باش، حنانه خانم استراحت کنن. اگه نیاز به دکتر داشت، صدات می کنم.
احمد نمی خواست زنش را، زنی که بیشتر از دو روز است همسرش هست و درد دارد را، تنها بگذارد اما گفت: باشه.
و نگران رفت و نگاه آن دخترِ گوشه اتاق را ندید.
علی حنانه را خواباند و گفت: یک کمی دراز بکش، دردت کمتر شد صدام کن که بریم.
زهره خانم که بعد از دیدن نگرانی احمد، بهتر می دید زودتر حنانه ازدواج کند تا خیالی به سر احمد نیفتد، گفت: با این حالش که نمیتونه تو ماشین بشینه! عجله نکن. تو بیابون که گیر نکردید. بذار استراحت کنه. مائده مادر! برو برای حنانه جان یک حوله داغ کن بیار بذاره رو کمرش.
همان دختر بلند شد و گفت: چشم. الان میارم.
علی بلند شد و از اتاق خارج شد. مائده را دید که مقابل احمد ایستاده.
مائده: بهتر هستن. برم حوله بیارم براشون گرم کنم، بهتر هم میشن.
احمد: ممنون. زحمتتون شد.
مائده: چه زحمتی؟ بالاخره مهمون شما هستن و عزیز این خونه.
احمد علی را دید و تکیه از دیوار کنار اتاق برداشت و همان سوالی که از مائده پرسیده بود را دوباره پرسید: حالشون چطوره؟